شیر ، بیمار شده بود و قدرتِ چندانی برایش نمانده بود .
لاشخورها ، شیر را کشتند و یکی از خودشان را حاکمِ جنگل کردند .
لاشخورِ ارشد ، از شوقِ قدرتی باد آورده ، در پوست خود نمی گنجید !
خبر آوردند که سیلِ بزرگ ، تا نزدیکیِ جنگل رسیده ، حیوانات از ترسِ جانشان به خروش آمدند و از حاکم ، چاره خواستند .
لاشخورِ خودخواه ، چون خیالش به بال هایِ خود جمع بود ، در کمالِ آرامش فریاد زد ؛
" هراسی نیست ... ایستاده می مانیم و مقابله می کنیم ؛ هیچ سیل و باد و طوفانی نمی تواند جنگلی که من حاکمش باشم را ویران کند ... "
افسوس که حیوانات ، نه بالی داشتند برایِ فرار ،
و نه جسارتی برایِ سر پیچی !
#نرگس_صرافیان_طوفان