تو اوج عشقمون تنهام گذاشت و بهم خیانت کرد...
به خداوندی خدا من خیلی دوستش داشتم
بعد از یه مدت برگشت...
خیلی باهام حرف زد،خواهش کرد،التماس کرد
گفت که پشیمون شده،عاقل شده،برگشته که همه چیز رو جبران کنه...
نشستم کنارش گفتم ببین من یه دایی دارم که همه خانواده خیلی قبولش داشتن تو پاکی و مرد بودن...
یه مدتی گذشت فهمیدیم معتاد شده
اصلا باورمون نمیشد
کلا نظرمون راجع بهش عوض شد
پدربزرگم عمرش رفت تا تونست داییم رو ترک بده
خلاصه داییم رفت کمپ و ترک کرد
داییم پاکِ پاک شده بود،به قول خودمون آدم شده بود،ولی چون یه بار گاف داده بود دیگه همیشه نگران بودیم
شبا که دیر میکرد میگفتیم نکنه رفته سمت مواد
حتی یادمه یه بار نصف شب یه صدایی از تو اتاقش اومد پدربزرگم از خواب پرید و دوئید سمت اتاقش و دید بنده خدا داره نماز میخونه
میگم که آدم شده بود ولی خب همون یه بار بس بود واسه اینکه تا آخر عمر دیگه بهش اعتماد نکنیم...
شده داستان تو...
آقا جان یه بار اشتباه کردی ولی همون یه بار واسه همه عمر بسه...
میدونم عاقل شدی،میدونم پشیمونی،میدونم میخوای جبران کنی
ولی من دیگه هیچوقت بهت اعتماد نخواهم داشت
چون یه بار اعتماد
۵ موافق
1397/06/13 - 20:37
منو نابود کردی
من آرامش میخوام نه اینکه همیشه نگران باشم که نکنه دوباره بهم خیانت کنی
دیگه پشیمونی هیچ فایده ای نداره..
آبی که ریخته شد رو زمین رو هیچ جوره نمیشه جمعش کرد...
هر چند که غم انگیزه اما متن خوبی بود
همیشه متنای گرگ خوندنیه. آفرین داره به خدا. 20
ممنونم اقا صدرا
سپاس از توجهتون...ممنون وقته گرانبهاتونو گوذاشتین و این متنو خوندین
خواهش می کنم.