زاهِر..
دوای هر دردی
دنیامو زیر و رو کردی!
Shahan
از یه جایی به بعد...
انقدر زمین خوردم که دیگه هیچ دردی حس نکردم.
انقدر آهنگ گوش دادم که دیگه با کسی حرف نزدم.
انقدر تو اتاقم موندم که دیگه دلم نمیخواست بیرون برم.
انقدر خندیدم که یادم رفت بضی وقتا گریه کردنم خوبه.
انقدر حواسم به بقیه بود که خودمو یادم رفت.
از یه جایی بعد ، انقدر تو خودم بودم ؛
که وقتی به خودم اومدم تا چشم کار میکرد آدماییو دیدم که غریبه بودن برام و هرچقدر بیشتر سعی می کردم تو جمعشون باشم...
بیشتر احساس تنهایی می کردم.
رها
اگه برگردین ب قبل از تولد و ورود ب این دنیا، خدا بهتون بگه اختیار دست خودتونه ک بیاین توی دنیا و یا اینکه کلا نباشید، بازم متولد شدن توی این دنیا رو انتخاب میکنید؟
wolf
تشخیصش سخته که کدوم بدتره ،
کتک خوردن یا نادیده گرفته شدن !
فک کنم ب این بستگی داره که چجور دردی رو ترجیح میدی … !
aliaga
دردی که انسان را به سکوت وامی دارد،
بسیار سنگین تر از دردی است
که انسان را به فرياد وامی دارد…
و انسان ها فقط ب فریاد هم می رسند…
نه به سکوت هم…!
EDRIS
مرا دردیست اندر دل که گر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
منجم کوکب بخت مرا از برج بیرون کن
که من از طالعم ترسم ز آهم آسمان سوزد
نامه ای که ارسال شد به دوست
و سکوت جوابی از سمت اوست.
------------------
غمگین بود ،قلم را برداشت
شروع کرد به نوشتن
با اشکانی که بر کاغذ می چکید...
زمزمه میکرد و می نوشت
گاهی دلتنگ خاطره هایی که
با هم گذرانده بودیم و زمان هایی
که صرف تو شده بود می شوم
آرزویم این است یک بار دیگر به آن روزها برگردیم
یاد آن روزها که دوستت داشتم ودوستم داشتی بخیر
تا به امروز هیچ کس را نتوانستم
این چنین که تورا دوست داشتم دوست بدارم
بدون تو روزها در یاس وشب ها درناامیدی سخت میگذرد....
یادت به ریشه جانم که می افتد بغض می کنم
ولبخندی تلخ به لب می زنم و به تو می اندیشم
یادت هست؟!!
برایم حرف می زدی می گفتی و می خندیدی؟
نمیفهمیدم آن هنگام زمان چگونه می گذشت...
که صبح مان سریع شب و شب مان صبح می شد.
دلم برای صدا حرف وخندهای دلبرانه ات تنگ شده.
دلم برای شیرین زبانی ، بازی گوشی
بچه بازی وحسی که باتو بود لک زده.
برای همه چی آن دوران....
اصلا دلم برای خود خودت تنگ شده است...
مگر می شود حال که از تو می نویسم
اَشک از چشمانم جاری نباشد...
آخر بی انصاف تو چطور گذشتی؟!
هر روز بی تو تنها تر شدم
شب ها بیدارم در رویاها کنارم هستی
با لباس آبی که عاشقش بودم کنارم می نشستی
و خاطراتت بیشتر ب اندامم می پیچد.
ماه هاست که رفته ای وشب ها که
در رویا در آغوشم هستی برایت حرف می زنم.
فهمیده ام چقدر بی توهیچ و
چقدر بی تو پوچم.
چقدر بی تو بی ارزش شده ام.
آیا تو دلت برای من تنگ نشده؟!
برای خاطرات مان؟!
وقتی زنگ می زدم باخندیده میگفتی
به هیچ کسی جز خودم زنگ نزن.
صدایت را بگوش احدی جز خودم
نرسان. چرا که نخس صدایت می شوند
حال من مدام شبها در سکوت،
به این حرفها می اندیشم
به خیالم می آیی ویادت دردیست که به جانم می افتد.
می آیی ونگاهت که می کنم ،ویرانم می کنی.
رویت را که بر میگردانی ،آشفته تر می شوم.
کلافه می شوم و دستی بر موهای پریشانم می کشم.
بس که باتو در خیالم حرف زده ام
وسکوت کرده ای دیوانه شده ام
باتو که حرف می زنم،
رویت را از من نگیر و با من حرفی بزن.
می توانی درک کنی الان چه حالی دارم؟
بی تو گم ،کلافه ،وسر گردان هستم.
قلبم به درد آمده و مچاله شده است
چگونه درد و رنج مرا میفهمی،
میخوانی و طاقت می آوری؟
از تو میپرسم وتو هیچ جوابی برای این کلمات نمی دهی...
آیا راه نجاتی داری برای من که در تو غرق شده ام؟
M&H