azar
قطره قطره خاطرات تو
قلمم رو به رقص در آورد
سطر سطر دفترم پر شده
از عاشقانه هایی برای تو
هق هق و بغض دلتنگی ام
بند آورده نفسم رو
کاش بیاد و کنار بزنه
این ابر سیاه رو بارون
بباره و بباره و بباره
آری چتر یاد تو همیشه بازه
wolf
از خاطرات متنفرم ، چون باعث دلتنگی میشن …
wolf
ی ویژگی عجیبی ک ما آدما داریم و خیلی اذیتم میکنه اینه که “مرده پرست” ایم …
فلانی میمیره ، تازه می شینیم ب خاطرات قشنگی ک باهاش داشتیم فک میکنیم …
گل میبریم سر قبرش …
و همش افسوس میخوریم چرا بیشتر باهاش وخت نگذروندم ، چرا بیشتر جویای حالش نشدم ، چرا …
و این افسوس تا همیشه باهامون میمونه …
ما فکر میکنیم آدما قرارع همیشگی باشن تو زندگیمون … و این میتونه یکی از دلایلی باشه ک نسبت بهشون بی توجه ایم …
aliaga
میانِ کتابها گشتم
میانِ روزنامههای پوسیدهی پُرغبار،
در خاطراتِ خویش
در حافظه ایی که دیگر مدد نمیکند
خود را جُستم و فردا را
عجبا!
جُستجوگرم من
نه جُستجو شونده
من اینجایم و آینده
در مشتهای من
جآنم❤
دلم بیشتر از خودم برای تو می سوزد «عزیزدلم»!
تو بیشتر از من درگیر این جدایی می شوی!
بیشتر از من با خاطرات جا مانده ام گلاویز می شوی!
این فکر که حالا عاشقانه هایم را کنار گوش چه کسی زمزمه می کنم دیوانه ات می کند..
نداشتنم به کنار، خیال اینکه دیگر کسی شبیه من تو را دوست نخواهد داشت دلت را به درد می اورد..
می دانی «جان دلم»؛ گمان نمی کنم بعد من کسی پیدا شود که تو را اندازه ی من بلد باشد..
ارام کردنت که هیچ، حتی نداند چگونه می تواند عصبانیت کند!
من بعد تو، جای خالیت را به هر چیز و هرکس ترجیح می دهم و عذابم خاطره هاییست که خنده دار ترینشان بغض به همراه دارد..
اما تو بعد از من، قرار است ادم های زیادی را تجربه کنی در پی پیدا کردنم که هیچ کدام من نیستند
جآنم❤
همیشه که نباید از خوشی ها ی خود گفت ، بگذار یک بارم از تلخ ترین روز هایمان بگویم . آن روزهایی که کل شهر را با هم قدم می زدیم ، آن روزها که هیچ وقت تصور نمی کردم روزی غریبه ترین آشنایی باشیم که دراین شهر هستیم . اما کی می دانست که تو دیگر در کنار من نیستی و من تنها چگونه مبارزه کنم با هجوم زیادی از خاطره ، این انصاف نیست که خاطراتمان دونفره باشد و من تنها با آن ها مبارزه کنم . تو حتی روحت هم خبر ندارد از این دلتنگی تمام نشدنی من ، حال اگر برگردی می گویم عزیز تر از جانم تو تلخ ترین خاطره من هستی . مگر قهوه تلخ نیست ؟ اما خیلی ها معتادش هستند ، تو برایم همچون قهوه تلخی اما تلخی ات هم شیرین است . گوشه گوشه شهر را وجب می کنم و هر لحظه تورا میبینم . گاهی یک دوری خیلی از اتفاق های گنگ زندگیت را سرو سامان میدهد ، گاهی یک رفتن همه چیز را ثابت میکند ،گاهی رفتن هایی را نمیتوان باور کرد ، تو رفتی و حرف چندانی نمی ماند ، چه باید گفت با آن کس که میدانی نمی ماند؟؟؟
پس کی قرار است از دل برود هر آنکه از دیده برفت ؟ خیلی وقت است دیگر نمیبینمش ولی هنوز در قلب و خاطرم مانده است .
جآنم❤
شاید اندکی بعددر گذر جاده ها بی تفاوت از کنار هم بگذریم و بگوییم: آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود......
aliaga
و امشبم یه اتفاق دیگه شاید واسه بقیه خیلی کوچیک و پیشه پا افتاده باشه اما واسه من دریای از خاطراته :)
من کامنتای سه تا ب عاخرو خوندم ک
البته بعد از خوندن پستت
وگرنه از کجا باید میگفتم خوندم یا نخوندم
حاج شیخ پدرام شمشادی
خوب بپیچون
اصلنشم نپیچیوندمییش