یافتن پست: #گوسفندان

...
...
💢

در شهری توریستی در گوشه ای از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمبنای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند و پولی در بساط هیچکس نیست، ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود. او وارد تنها هتلی که در این شهر ساحلی است می شود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را روی پیشخوان هتل می گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.
صاحب هتل اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد. قصاب اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و با عجله سراغ دامداری می رود و بدهی خود را به او می پردازد.
دامدار، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام که از او برای گوسفندانش یونجه و جو خرید کرده می دهد.
یونجه فروش برای پرداخت بدهی خود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب به شهرداری می برد و بابت عوارض ساخت و سازی که انجام داده به شهرداری می پردازد.
حسابدار شهرداری اسکناس را با شتاب به هتل می آورد......

...
...
💢

گرگی داخل طویله شد و بره‌ای سفید را خورد، گوسفندان سیاه خوشحال شدند

بعد یک برۀ سیاه را هم خورد، سفیدها گفتند خدا
را شکر که گرگ عادلی‌ست

و گرگ همچنان مشغول اجرای عدالت، میان گوسفندان است.

...
...
💙⃟🦋¦↭ ⎛💜🦄

...
...
صفحه ۲۹ قرآن کریم



ترتیل


ترجمه صفحه


📿
🤲🏻
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤

حضرت@دوست
حضرت@دوست
بر گرفته از کتاب نسیم رحمت

کتاب نسیم رحمت اثر محمد بن محمد عوفی - طاقچه
گرهگشا
عزیزان ! بپذیرید که جز خداوند هیچکس گره گشا نبوده،بل گره ها را نیز افزون می کنند.و اگر انبیاء و اولیاء خداوند جز خداوند را نمی خواستند و نمی خواندند از این رو بود که جز او کسی را گرهگشا نمی دانستند
و یکی از این پیامبران پاک موسی است که جوان و در آستانه تکلیف بود و تکلیف خود را در این دید که از مصر گریخته و راه بیابان را در پیش گیرد تا از جور و جفای جفاکاران دور و در امان باشد میان راه به چشمه ای می رسد کنار چشمه انبوه گوسفندان را می بیند،و نیز چوپان ها را،و در میان ایشان دو دختر عفیف و با حیاء که از شدت شرم و حیاء گوشه ای ایستاده اند که چوپانان گوسفندان خود را آب داده و چشمه را ترک گویند،تا آنان نیز به دور از چشم نامحرمان گوسفندان خود را آب داده و سیراب سازند..
(ادامه در دیدگاه)
دانلود کتاب ..
[لینک]

محسن
محسن


نانوایی شلوغ بود و چوپان،
مدام این ‌پا و آن ‌پا می‌کرد....

نانوا به او گفت:
چرا اینقدر نگرانی؟
گفت: گوسفندانم را رها کرده‌ام و
آمده‌ام نان بخرم،
می‌ترسم گرگ‌ها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت:
چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده‌ای؟
چوپان گفت: سپرده‌ام...،
اما او خدای«گرگها»هم هست

حضرت@دوست
حضرت@دوست
ادرس تصویر گوسفند گذینه syn a a. i r را حذف کن ببین کدام سایت راهنمایی میکند {-2-}



...
...
💢

طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند.
بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت: چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم.

چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت:
ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم.
بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم.
طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت:
مرد حسابی طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم....؟

...
...
💢

چوپانی عادت داشت در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه با استفاده از آن‌ها آتش درست می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگ‌ها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگ‌ها مادامی که آتش روشن است، سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست.

چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ‌ها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد، سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد.

رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود، شکر کرد و گفت: خدایا،‌ ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی، پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.

aliaga
aliaga
با دستگیری چگوارا در اخرین پناهگاهش
ازچوپانی که او را لو داده بود پرسیدند
چرا مردی که تمام‌ زندگیش به دفاع ازحقوق تو پرداخته لو دادی
جواب داد که او با جنگ‌هایش گوسفندان مرا میترساند

...
...
💢

چوپانی عادت داشت در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه با استفاده از آن‌ها آتش درست می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگ‌ها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگ‌ها مادامی که آتش روشن است، سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست.

چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ‌ها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد، سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد.

رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود، شکر کرد و گفت: خدایا،‌ ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی، پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.


سید ایلیا
سید ایلیا
🔴 هرچه داریم امانت‌های خدا هستند

✍چوپانی که بسیار مؤمن بود، در روستای دوری زندگی می‌کرد. روزی تنها پسر نوجوانِ خویش را بر اثر بیماری از دست داد، اما صبوری کرد. مدتی بعد همسرش بیمار شد و از دنیا رفت ولی چوپان باز هم ناشکری نکرد و از عبادتِ خدا سست و ناامید نشد.

مردم از او درباره این همه صبرش سؤال کردند. او گفت: من صبر و تسلیم را از گوسفندانم آموختم. گوسفندانِ مرا گرگ هم می‌خورد و من هم می‌خورم. اما گوسفندانم از دیدنِ گرگ، فراری می‌شوند ولی از دیدنِ من فرار نمی‌کنند چون می‌دانند من برای بزرگ‌ شدن و زندگی آن‌ها زحمت کشیده‌ام. با آن‌ها برای سیر شدنِ شکمشان آواره کوه و بیابان شده‌ام برای اینکه آنان در امان باشند. شب‌ها با آن‌ها بیدار مانده‌ام و سرما و گرما کشیده‌ام ولی گرگ هیچ زحمتی برای آن‌ها نکشیده است.

وقتی پسرم و همسرم را خدا داده بود و او بیشتر از من، آن‌ها را دوست داشت و برایشان زحمت کشیده بود، پس بعد از گرفتن آن‌ها من هرگز از خدایِ خود روی برنگردانم و طلب‌کارش نشوم.مهم گرفتنِ فرزند و همسرم، از دستِ من نیست، مهم آن است که چه کسی آن‌ها را از من گرفته باشد.

سید ایلیا
سید ایلیا
✍ چوپانی در روستای دوری زندگی می‌کرد که بسیار مؤمن بود. روزی تنها پسر نوجوانِ خویش را بر اثر بیماری از دست داد، اما صبوری کرد. مدتی بعد همسرش بیمار شد و از دنیا رفت ولی چوپان باز هم ناشکری نکرد و از عبادتِ خدا سست و ناامید نشد.

مردم از او درباره این همه صبرش سؤال کردند. او گفت: من صبر و تسلیم را از گوسفندانم آموختم. گوسفندانِ مرا گرگ هم می‌خورد و من هم می‌خورم. اما گوسفندانم از دیدنِ گرگ، فراری می‌شوند ولی از دیدنِ من فرار نمی‌کنند چون می‌دانند من برای بزرگ‌شدن و زندگی آن‌ها زحمت کشیده‌ام و با آن‌ها برای سیرشدنِ شکم‌شان آواره کوه و بیابان شده‌ام برای این‌که آنان در امان باشند. شب‌ها با آن‌ها بیدار مانده‌ام و سرما و گرما کشیده‌ام ولی گرگ هیچ زحمتی برای آن‌ها نکشیده است.

وقتی پسرم و همسرم را خدا داده بود و او بیشتر از من، آن‌ها را دوست داشت و برایشان زحمت کشیده بود، پس بعد از گرفتن آن‌ها من هرگز از خدایِ خود روی برنگردانم و طلب‌کارش نشوم.

مهم گرفتنِ فرزند و همسرم، از دستِ من نیست، مهم آن است که چه کسی آن‌ها را از من گرفته باشد.

هادی
هادی

قصه ی رنگ پریده سروده نیما یوشیج
هنوز همشو نخوندم ولی جذاب بود میذارم دیدگاه اول که خودمم بخونم شمام بخونید

صفحات: 1 2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو