چو خورشید
یکبار اگر ببینم آرام جان خود را
سازم روان فدایش روح و روان خود را
از بسکه حرف عشقش رنگین و نازک آمد
بر برگ گل نگارم راز نهان خود را
خواهی که عالمی را تسخیر خویش سازی
پنهان مکن چو خورشید از خلق نان خود را
هر چند تیر نازش سوراخ کرده قلبم
چیزی نمی توان گفت ابرو کمان خود را
در دور خط شکستم آیینه ها سراسر
کان غنچه لب نبیند فضل خزان خود را
از قامت بلندش دیدم قیامت اما
کی راست می توان گفت سرو روان خود را
گر غنچه از لب او دم زد ز تنک طرفی
شاید نبود واقف بوی دهان خود را
اشعار آبدارم از بسکه می برد دل
آب روان شناسم، طبع روان خود را