کاش شاعر میشُدی تا بفهمی
سُرودنت و رفتنت که باهم
تلاقی پیدا میکنند ،
چه بر سر این منِ بی کس می آورد و
تو فقط میخوانی و رد میشوی و
نمیدانی که واج به واج هر غزل
اشکی ست که از چَشمم نیامده و
به سرم دستور سرودن داده و
به انگشتانم تمنّای نوشتن کرده ..
دست کم به خودت بگیر ؛
ببین ! به برگشتنت فکر هم نمیکُنم ،
فقط میخواهم این همه شعر
"بی صاحب" نمانند ؛
که فردا روزی پس از مَرگم
تا نام من آمد از تو هم بگویند ..
راستی خودت که در کنارم نماندی و نبودی ،
ایراد که ندارد نام هایمان "کنار هم" بایستند ؟!
۲ موافق
1398/02/23 - 23:47 در
حـس نـویـس . . .