دست غم
هر بدی بر ما گذشت از اشنا یا دوست بود
کاش دشمن بود از ازل انکه مارا دوست بود
خون دلها می خورد چون گل درامیزد به خار
این سزای انکه با هر بی سروپا دوست بود
راز ما گر فاش شد بیگانه تقصیری نداشت
انکه اسرار مرا کرد اشکارا دوست بود
از برم رفتن یاران تا که شد دستم تهی
هر کس با من از بهر مال دنیا دوست بود
دست غم کوته نشد از دامن من لحظه ای
جان فدای غم که خود با من به هر کجا دوست بود
گمشده
همچون سراب گمشده در عمق جادهام
از بس عبث دویدهام از پا فتادهام
دست نسیم هر طرفی میکشد مرا
در چنگ بادها گَوَنی بیارادهام
چون طفل نیسوار به جایی نمیرسم
بر مرکب خیال سواری پیادهام
تو تا کجای رفتن خود پرکشیدهای؟
من در کجای ماندن خود ایستادهام؟
باید دوباره طی کنم این راه رفته را
تا هر کجا که یاد تو را جا نهادهام
آنجا که دستهای تو را ای یگانهدوست
در لحظههای گمشدن از دست دادهام
آخر نشد فدایی آن چشمها شوم
غیر از زیان چه بود بگو استفادهام؟!
تا به حال شده به نقطه ای برسید که اطرافیانتان بگویند : فلانی ! تو آن فلانیِ سابق نیستی...
شده که به عکس های قدیمی تان نگاه کنید و دقیق شوید در لبخندهای واقعی تان ؟
بعد پیش خود بگویید یعنی این منم ؟!
تا به حال شده تمام فیوریت هایتان رفته رفته از یادتان برود و صدایتان هم در نیاید ؟
شده که هی تلاش کنید برای تقویت حافظه تان ولی هیچ چیز از خودتان را به یاد نیاورید؟
اگر نشده شما را به خدا یک کاری نکنید که آدمِ دیگری با خودش،با گذشته اش با تمام هویتش بیگانه شود...
آدم هایی که با خودشان بیگانه می شوند،
یک شب باهمین شمشیرِ بیگانگی و دلتنگی، احساسات و خاطراتشان را سر می برند...
و از همه خطرناک تر آدمی ست که نه به احساساتش تعلق دارد و نه روی خاطراتش تملک...
دلم گرفته . . .
مثل هوای ابری شهری خاموش
دلم تنگ است . . .
مثل آسمان بی ستاره شبی زمستانی
حال دلم خوب نیست . . .
ای آرام جان لحظه لحظه های تنهایی
بیا تا کمی با تو صحبت کنم
این روزها . . .
خسته و بی حوصه ام
دستم دل به دل نوشتن نمی دهد
در گیرم . . .
با خودم، با دنیا، با سرنوشت، با قسمت
با آدم هایی که خود را انسان می خوانند
اما بویی از انسانیت نبرده اند . . .
با دوستی هایی که رنگ باخته اند
با مهربانی هایی که پر پر شده اند
با عشق هایی که در این زمانه ی بی رحم
احساست را نادیده انگاشته اند
قلبت را شکسته اند
صداقت ها و وفاداری هایت را به هیچ گرفته اند
و اعتماد را زیر سوال برده اند
این روزها . . .
نه حوصله ی دوست داشتن دارم
نه می خواهم کسی دوستم داشته باشد
این روزها سردم . . .
مثل دی، مثل بهمن، مثل اسفند
مثل این زمستان
احساسم یخ زده
آرزوهایم قندیل بسته
امیدم زیر بهمن سرد احساساتم دفن شده
نه به آمدنی دل خوشم
و نه از رفتنی غمگین
این روزها پر از سکوتم
سکوتی پر از فریاد
امروز این سکوت پر فریاد را
این آه ها را
این درد و دل ها را
آورده ام پیش تو
تویی که در کتاب آسمانی ات
نوشته ای
"قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ"
بگو اوست خدای یگانه . . .
پس می گویم به تو
ای خدایی که همچون منی
تنهایی هایت را فریاد می کشی
می خوانمت به نام
پس بشنو آه های این دل شکسته و خسته را
و اجابت کن "اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ" را
هدایت کن مرا
به همان راهی که برایم بهترین است
راهی که برسد به آغوش تو
خسته ام ... خسته . . .
به من جایی بده آنجا
حوالی ابرها
دیوار به دیوار کلبه ی ستاره ها
آنجا که همه جا نور است و نگار
می خواهم بخوابم
می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم
می خواهم با تو عشق بازی کنم
عشق بازی از جنس راز و نیاز
ای آرام دل، به من جایی بده
یک دنیای خالی
یک قلب خالی
یک قبر خالی
دلم گرفته . . .
دلم تنگ است
دلم پرواز می خواهد
از زمین و آدم هایش دلگیرم
می دانی؟!
آن روز دروغ گفته بودم
یعنی گفته بودم حال من خوب است
اما تو باور نکن...!!
#محو-تماشا
ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است
چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است
این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه بدریای دیگر است
در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است
امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است
گر خلق را بود سر سودای مال و جاه
آزاده مرد را سر و سودای دیگر است
دیشب دلم به جلوه مستانه ای ربود
امشب پی ربودن دلهای دیگر است
غمخانه ایست وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگر است
گفتم دوست فقط یک آشناست ، یک همکار ، یک همکلاسی ، حتی یک همسایه ، گاهی یک همسفر ، شاید حتی یک همراه ، یک همراه از سرکوچه تا دم خانه...
دوستی یک آشنایی ست که با یک سلام شروع می شود گاهی خداحافظی نگفته تمام می شود.
یک اشتباه از دوست بیگانه می سازد اما رفاقت ریشه دارد
به روز و ماه و سال نیست ، گاهی در یک آن ، یک لحظه ریشه می دواند ، می رود تا مغز استخوانت ، در تمام جانت ، دلت را قرص می کند به بودنش ، به ماندنش ، به رفاقتش .
دوباره پرسید فرقش؟
گفتم به هر کس نمی گویی رفیق ، رفیق یک جوری آرام جان است ، قرار است .
دنیا دنیا ، دریا دریا هم که فاصله باشد از این قاره تا آن قاره ، رفیق ، رفیق می ماند .
که برای رفاقت نیازی به شباهت نیست...
#حسن-شور
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
شاید سالهاست که خودم را گول می زنم. شاید سالهاست که دیگر از من چیزی در تو نمانده باشد. شاید به عظمت آنچه تو برای من هستی کسی هست برای تو. شاید من در جایی دور و زمانی زود در دنیای تو گم شدم و حالا حتی دستهای خاطراتت هم به آنجا و آن زمان نمی رسد. شاید آنقدر می خواستمت، می خواهمت که یادت عینیت تمام است در چهار دیوار این خانه. شاید غرق در بی انتهای دوست داشتنت، رفتنت را ندیدم و هنوز صدای بهانه هایت را عاشقانه می شنوم. شاید در معجزه نگاهت مسخ شده ام و دیدن را فراموش کرده ام. شاید...
ولی مهم نیست، واقعا مهم نیست. مهم این است که همیشه و همه جا می بینمت، مهم اینست که برای تو یگانه ام همیشه می نویسم، دستهایت را می گیرم، روی زانوانت به خواب می روم و با بازدم تو بیدار می شوم. مهم اینست که به هیچ چیز جز تو تعبیر نمی شوم و مهم تر آنکه هیچ چیز جز این را باور نمی کنم ...
پرسید فرق بین دوست و رفیق، گفتم دوست فقط یک آشناست، یک همکار، یک همکلاسی، حتی یک همسایه گاهی یک همسفر، شاید حتی یک همراه، یک همراه از سرکوچه تا دم خانه مثلا، دوستی یک آشنایی ست که با یک سلام شروع می شود گاهی خداحافظی نگفته تمام می شود. یک اشتباه از دوست بیگانه می سازد اما رفاقت ریشه دارد به روز و ماه و سال نیست، گاهی در یک آن، یک لحظه ریشه می دواند، می رود تا مغز استخوانت، توی تمام جانت، دلت را قرص می کند رفیق به بودنش، به ماندنش، به رفاقتش، دوباره پرسید فرقش، گفتم به هر کس نمی گویی رفیق، رفیق یک جوری آرام جان است، قرار است، دنیا دنیا، دریا دریا هم که فاصله باشد از این قاره تا آن قاره رفیق رفیق می ماند که برای رفاقت نیازی به شباهت نیست....
تو بخون
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست ..بگوی اگر گنهی رفت
و گر خطایی هست ...
روا بُوَد که چنین بیحساب دل ببری؟
مکن که مظلمۀ خلق را جزایی هست...
به کام دشمن.
و بیگانه رفت چندین روز.........
ز دوستان نشنیدمکه آشنایی هست...
کسی نماند که بر درد من نبخشاید....
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست ....
❤یا مقلب القلوب ❤
انتظار من
از لحظه های امروزو هر روزبه وسعت لحظه های رسیدن، بار رحیل بسته است !
آری دگر این انتظار نیست
این شوق مطلق است که از طلیعه ی آمدنت
بر پیکر سحر، جوانه ی نور، رسته است !
آه ای یگانه ترین ، یکتای هرم عشق !
شور حضور تو بر فرسنگ های فاصله پل عروج بسته است
❤یا مقلب القلوب ❤
شاید، روزی اگر می آمدی ...
لبخند
آن زمزمه ی فراموش شده ی کمرنگ
تصنیف بی آوازه ی آن شوق رفته را آواز می نمود !
شاید ؛
روزی اگر می آمدی جوانه های رحیل
-آن بوسه گاه امید -
در چنگ این بیگانه خاک غریب ،
لب بر نوید شکفتن و رفتن باز می نمود .
بسیار زیبا
مچکرم از شما صبا خانم
خواهش میکنم
منم سپاس بخاطر گل
نا قابل