یافتن پست: #یگانه

حضرت@دوست
حضرت@دوست
زان لب سلام ما را نشنیدهام جوابی
بیگانه می شماری باران آشنا را

حضرت@دوست
حضرت@دوست
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم
قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم
تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم
نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

حضرت@دوست
حضرت@دوست
سخن از شهد و شراب است که در محفل ماست

زاهدا صحبت تسبیح، ز بیگانه طلب

حضرت@دوست
حضرت@دوست
هر چند گهی ز عشق بیگانه شوم
با عافیت هم نشست و همخانه شوم

ناگاه پری رُخی به من برگذرد
برگردم زان حدیث و دیوانه شوم

حضرت@دوست
حضرت@دوست
هر كس تو را شناخت دل از دیگرى بُرید

بیگانه گشت با همه كس آشناى تو...

EDRIS
EDRIS
رسوای بی پروا تو هستی من حیفه رسوای تو باشم
بیگانه با دنیای عشقی حیفه تو دنیای تو با‌شم

دیگه یواش یواش داره گریمو در میاره

حضرت@دوست
حضرت@دوست
ان بهار آرزو زود به گرداب خزان نشست
سئوگیلیم،بیر کونول کی عشق ذوقین دویماسا انسانلیغا بیگانه دیر


حضرت@دوست
حضرت@دوست
فقط سعی کن واسه خودت شاد باشی ...............................
اینجا آدم ها غریبند .و..بیگانه.............................
برای خودت بنویس. برای خودت بخند .....به خودت گل شعر هدیه کن....................
همین....................................


حضرت@دوست
حضرت@دوست
بی گمان عاشق شدن زیباست

خسته ام خسته از این دنیای آب و دانه ها

خسته از جغرافیای سردسیرِ شانه ها

پیله پیچیدم به دور خود ولی سنخیتی –

- نیست هرگز با من و تاب و تبِ پروانه ها

راز هر مردی فقط با مرگ افشا می شود

از چه می پرسند احوال ِ مرا بیگانه ها ..؟!

عاقبت خود را به مردن می زنم کنج قفس

تا دمی بیرونم اندازند این دیوانه ها

عشق قابیلی است می خواهد فقط پنهان کند

کشته اش را نیمه شب در خلوتِ ویرانه ها

می روم یکباره دیگر- می- بنوشم تا سحر

تا مرا بیرونم اندازند از میخانه ها

سنگ برنعشم نیاندازید دارد می رود_

_ صبرم از روی لب بی طاقتِ پیمانه ها


حضرت@دوست
حضرت@دوست
بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟

به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن می‌گویم.

شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ
دیرگاه‌ها می‌گذرد.
اشکِ بی‌بهانه‌ام آیا
تلخه‌ی این تالاب نیست؟

از این گونه
بی‌اشک
به چه می‌گریی؟
مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.

به هر اندازه که بیگانه‌وار
به شانه‌بَرَت سَر نهم
سنگ‌باری آشناست
سنگ‌باری آشناست غم.


حضرت@دوست
حضرت@دوست
میدانید ...
من از دوردستهایم. از کوچه های کودکی .از شهر رنگین قصه های پدر در شبهای کش دار زمستان و از چشمان هستی بخش مادرم که تمام مهربانی اش را در نگاهش به من میبخشید . باورم کن که شعر در من طغیان یگانگیست و حماسه ی دوست داشتن. من دیگر گونه دوست میدارم .و دیگر گونه یگانه ام . مرا تنها میتوان با من سنجید و تو را تنها با تو که سالهاست در جستجوی تو بودم .


سکوت شب
سکوت شب
غریبه شد...عادت شد...عشق شد...هستی شد...روزگارشد...



خسته شد...بی وفا شد...دور شد...بیگانه شد...حسرت شد...



فراموش نشد...فراموش نشد...

شــادی
شــادی
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچه‌ای می‌گذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد



حضرت@دوست
حضرت@دوست
دست غم

هر بدی بر ما گذشت از اشنا یا دوست بود
کاش دشمن بود از ازل انکه مارا دوست بود

خون دلها می خورد چون گل درامیزد به خار
این سزای انکه با هر بی سروپا دوست بود

راز ما گر فاش شد بیگانه تقصیری نداشت
انکه اسرار مرا کرد اشکارا دوست بود

از برم رفتن یاران تا که شد دستم تهی
هر کس با من از بهر مال دنیا دوست بود

دست غم کوته نشد از دامن من لحظه ای
جان فدای غم که خود با من به هر کجا دوست بود


صفحات: 11 12 13 14 15

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو