یافتن پست: #فاضل

Ali_Feyzollahi
Ali_Feyzollahi
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانه ‌ی تنهایی خود سر بگذارم
‌‌


Ali_Feyzollahi
Ali_Feyzollahi
بس که دلتنگم اگر گریه کنم می‌گویند
قطره‌ای قصد نشان دادن دریا دارد

عشق رازی‌ست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن‌ها که خدا با منِ تنها دارد


{-176-}{-176-}

حضرت@دوست
حضرت@دوست
شغلِ عالِم به روی هم جستن
درس فاضل به یکدگر الزام

ali
ali
قاصدک‌های پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم می‌توان از یاد برد

جای رنجش نیست از دنیا، که این تاراج‌گر
هر‌چه برد، از آنچه روزی خود به دستم داد برد

فاضل نظری

EDRIS
EDRIS
نگاهش را تماشا کن
اگر فهمید حاشا کن


هادی
هادی
چقدر چون همگان، مثل دیگران باشم
به جای عشق، به دنبال آب و نان باشم

اگر پرنده مرا آفریده اند چرا
قفس بسازم و در بند آشیان باشم

اگر چه ریشه در این دشت بسته ام، باید
به جای خاک گرفتار آسمان باشم

من از نزاع «دلم» با «خودم» خبر دارم
چگونه با دو ستم پیشه مهربان باشم

نه او به خاطر من می تواند این باشد
نه من به خاطر او می توانم آن باشم


/

wolf
wolf
اگر خطا نکنم، عطر، عطر یار من است
کدام دسته گل امروز بر مزار من است ...

گلی که آمده بر خاک من نمی داند
هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است ...

گل محمدی من، مپرس حال مرا
به غم دچار چنانم که غم دچار من است ...

تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد
خود این خلاصه ی غم های روزگار من است ...

بگیر دست مرا تا ز خاک برخیزم
اگر چه سوخته ام، نوبت بهار من است ...



هادی
هادی
موذنا به امیدِ که میزنی فریاد؟!
توهم بخواب که ما...
خویش را به خواب زدیم

‌نظری

wolf
wolf
نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت
با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت ...

زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت ...

زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر
مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت ...

در تمام سالهای رفته بر ما روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت ...

من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گلفروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت ...



abbass
abbass
بـامـت بـلـنـد بـاد کـه دلـتـنـگی ات مـرا

از هرچه هست ''غیرتو" بیزار کرده است ...

فاضل نظری

wolf
wolf
من گلى پژمرده بودم در ميان غنچه ها...
گل فروش اى كاش با آنها مرا هم ميفروخت...



wolf
wolf
هرچه در تصویر خود بهتر نگاه انداختم
بیشتر آیینه را در اشتباه انداختم

زندگی تصویر بود، ای عمر، برگردان به من
سنگ‌ هایی را که در مرداب و ماه انداختم

عشق با من نا برادر بود، چون عاقل شدم
یوسف خود را به دست خود به چاه انداختم

تا دل پرهیزگارم را ببینم توبه ‌کار
با شعف خود را در آغوش گناه انداختم

سر برون آوردم از مرداب، رو بر آفتاب
چون حباب از شوق آزادی کلاه انداختم



هادی
هادی
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله‌ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت

دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصه‌ء عاشقی ما سر و سامان نگرفت

هر چه در تجربهء عشق سرم خورد به سنگ
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست
قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت...



سکوت شب
سکوت شب
به نسيمی همه راه به هـــم می ‌ريزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ‌ريزد؟

سنگ در برکه مـی ‌اندازم و مـــی ‌‌پندارم

با همين سنگ زدن، ماه به هم می ‌ريزد

عشق بر شانه هم چيدن چندين سنگ است

گاه مــی ‌ماند و ناگاه بــــه هـــــم مــــی ‌ريزد

آن چه را عقل به يک عمر به دست آورده است

عشق يک لحظه کــــــوتاه به هــــــــم می ‌ريزد

آه، يک روز همين آه تــــــو را می گيرد

گاه يک کوه به يک کاه به هم می ‌ريزد



فاضل نظری

صفحات: 9 10 11 12 13

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو