نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت
با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت ...
زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت ...
زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر
مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت ...
در تمام سالهای رفته بر ما روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت ...
من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گلفروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت ...
#فاضل_نظری
به دست لفظ به معنا شدن نمی گنجم
سکوت آهم و در صد سخن نمی گنجم
مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم
هزار روحم و در یک بدن نمی گنجم
ضمیر مشترکم، آنچنان که « خود » پیداست
که در حصار تو و ما و من نمی گنجم
تن است؛ شیشه و #جان؛ عطر و #عمر؛ شیشهی عطر
چو عمر در قفس جان و تن نمی گنجم
ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم
که در کنار تو در پیرهن نمی گنجم
به سر هوای تو می پرورم که مثل حباب
اگرچه هیچم، در خویشتن نمی گنجم
#فاضل_نظری
#کتاب
#ضمیر_مشترک