#رهگذر
مرض في قلب الحبيب لا يعود
والحب الذي لا يمكن توجيهه يُقتل
يا آخر الرومانسية تنطفئ لهيب الروح المشتعلة قبل أن تشتعل
آخر عابر سبيل يقابلني هو الحزن والمطر
سوف تسقط الدموع الرطبة على الخدين
در این سرای بیکسی
نشستهام به در نگاه میکنم
دریکه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!
ای ڪاش ...
آن شب، ڪه
باورِ عشـقت ...
ستونِ باورم شد ...
و ستارگان رهگذر ...
شنونده های حد اعلای خواستنم بودند ...
آن بادِ ســردِ لعنـتی...
بوی عطر غریبی که برشانه ی آغوشت
نشسته بود را...
درهوایــم نمیرقصاند...
بخون کیف کن کاتب بنگار . که یاری از دیار غریبه عشق شد . و در پی خیال روی دلبر .تا اورا بدید جان بجان تسلیم حق کرد .از طبیب پرسیدن او چگونه قالب تهی کرد . از عشق بود . طبیب گفت نه بلکه از وحشت دیدار یار زشت رو بود .
مردی خسیس طلاهایش را در گودالی پنهان کرد و هر روز به آنها سر میزد.
یک روز یکی از همسایگانش طلاها را برداشت. مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد.
رهگذری پرسید:
چه شده؟ مرد حکایت طلاها را گفت. رهگذر گفت: این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است!🌺
همون چ ب ا
نخیرم
مهم نیس