خانوم میم
🌱
آدم بايد يكيو داشته باشه
مثل شمس لنگرودى
بهش بگه:
"وقتى در من نگاه ميكنى
زخمهاى من آرام ميگیرند..."
محسن
به جاى آنكه بگردى و ببينى
چه چيز افسرده ات مى كند،
بدنبال موهبتهاى زندگىات،
جهت شكرگزارى باش...
خدايا شكرت كه يك روز ديگر
فرصت زندگى، لبخند،
نگاه كردن و صحبت كردن دارم...
صبحتون بخیر🍮 🍂
محسن
چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مىخاست و كلید بر مىداشت و درب خانه پیشین خود باز مىكرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مىگذراند. سپس از آنجا بیرون مىآمد و به نزد امیر مىرفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مىرود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مىخواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مىبینم؟»
وزیر گفت: «هر روز بدین جا مىآیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.»
امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!»
احسنت
کشف جالبی کردین
💐💐