یافتن پست: #حیرت

حضرت@دوست
حضرت@دوست

در خواب دیدمت به مزار من آمدی
در حیرتم که در تن من جان چه می‌کند

رها
رها
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت


عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم

aliaga
aliaga
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد ...

رها
رها
در نظربازیِ ما بی‌خبران حیرانند

من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه گاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند

عهد ما با لبِ شیرین دهنان بست خدا

ما همه بنده و این قوم خداوندانند

مُفلِسانیم و هوایِ مِی و مُطرب داریم

آه اگر خرقهٔ پشمین به گرو نَسْتانند

وصلِ خورشید به شبپَرِّهٔ اَعْمی نرسد

که در آن آینه صاحب نظران حیرانند

لافِ عشق و گِلِه از یار زَهی لافِ دروغ

عشقبازانِ چُنین، مستحقِ هجرانند

مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نَتْوانند

گر به نُزهَتگَهِ ارواح بَرَد بویِ تو باد

عقل و جان گوهرِ هستی به نثار افشانند

زاهد ار رندیِ حافظ نکند فهم چه شد؟

دیو بُگْریزَد از آن قوم که قرآن خوانند

گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مُغبَچِگان

بعد از این خرقهٔ صوفی به گرو نَسْتانند..

حافظ:x

هلیا
هلیا
در این جهان مملو از حیرت
خوشی گناه است و گناه لذت بخش
آدمی عاقبت راه را نمیداند
راه پرپیچ وخم چه عاقبت آن عشق باشد یا مال و مکنت و زر
افسوس
در آن دمی که به مقصود می‌رسیم
حیات دیگر به پایان خود رسیده است

حضرت@دوست
حضرت@دوست
نازچشمات



ناز کن شیرین غزل بس ناز دارد چشم تو
حس لذت آور شهناز دارد چشم تو

می نوازد روح را دیدار گرم چشمهات
یک نگه شیرینیی اواز دارد چشم تو

کار حیرت اوری در چشمهایت دیده ام
دختر پیغمبری؟ اعجاز دارد چشم تو

در نگاهت خوانده ام اشعار نغز "خاجه" را
جلوه های گلشن شیراز دارد چشم تو

پشت چشمان سیاهت روشنی خوابیده است
یک چمن،یک باغ چشم انداز دارد چشم تو

می برد عطر نگاهت عقل و هوشم را،مگر
شیشه ی عطر غزل را باز دارد چشم تو؟

هلیا
هلیا
هنوز در فکر ِ آن کلاغ ام...

هنوز

در فکرِ آن کلاغ ام در دره های یوش:

با قیچی ی ِ سیاه اش

بر زردی یِ ِ برشته ی ِ گندم زار

با خش خشی مضاعف

از آسمان ِکاغذی ی ِ مات

قوسی برید کج،

و رو به کوهِ نزدیک

با غار غار ِخشک ِ گلوی اش

چیزی گفت که کوه ها بی حوصله

در زِلّ ِ آفتاب

تا دیرگاهی آن را با حیرت

در کلّه های ِ سنگی شان

تکرار می کردند.

*

گاهی سوال می کنم از خود که

یک کلاغ

با آن حضورِ قاطعِ بی تخفیف

وقتی صلات ِ ظهر

با رنگ ِ سوگوارِ مُصرّش

بر زردی ی ِ برشته ی ِ گندم زاری بال می کشد

تا از فراز ِ چند سپیدار بگذرد،

با آن خروش و خشم

چه دارد بگوید

با کوه های ِ پیر

کاین عابدان ِ خسته ی ِ خواب آلود

در نیم روز ِ تابستانی

تا دیرگاهی آن را باهم

تکرار کنند؟

حضرت@دوست
حضرت@دوست
ای دوست

سرگشتۀ محضیم و در این وادیِ حیرت

عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم

حضرت@دوست
حضرت@دوست


سرگشته ی محضیم و در این وادیِ حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم

حضرت@دوست
حضرت@دوست


از میان‌شان می‌گذرم
دستِ کسی در دستِ هیچ‌کسی نیست
همه در خود فرورفته‌اند
در ضمیرِ بعضی‌شان نگاه می‌کنم
هیچ‌کسی با خودش آشتی نیست

خودم را به همه‌کس توضیح می‌دهم
به هر کسی که از خودم بگویم
حیرت می‌کند
به هر کسی که خودم را بگویم
حیرت می‌کنم
کسی از ابتدا با خودش مأنوس نیست

حضرت@دوست
حضرت@دوست

حیرت ز هوای سر زلف عشاق ..........فصل شد جنت و وصل قدح نار بماند
هر دم به هوایت نفسی آخر شد......وز دیده ی ما رخصت دیدار بماند

حضرت@دوست
حضرت@دوست

سِرِّ خدا که عارفِ سالِک به کَس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید

حضرت@دوست
حضرت@دوست
از دست بشد چون دل در طرهٔ او زد چنگ
غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست


صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو