یافتن پست: #حیرت

حضرت@دوست
حضرت@دوست
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق

که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

Marina
Marina
روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد، حیرت ز کار و بار جهان میکنی {-29-}

واقعا زیباست...

فروغ فرخزاد میگويد:
در حیرتم از "خلقت آب"
اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند
اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند.
اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند.
اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند.
اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود.
ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد.
دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است...

"باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم...

حضرت@دوست
حضرت@دوست
پای مرا از در حیرت براند
چشم مرا از در غیرت ببست

حضرت@دوست
حضرت@دوست
زین همه گفت‌وگویِ هوش گداز
حیرت آخر نمود ختم کلام

حضرت@دوست
حضرت@دوست
معنیِ مشربِ فنا دریاب
حیرتِ کافر و مسلمان باش

حضرت@دوست
حضرت@دوست
آن گلِ نازِ عندلیب‌آهنگ
طرفه منقارِ حیرتی وا کرد _

حضرت@دوست
حضرت@دوست
حیرت، آیینه‌دارِ جلوه‌ی توست
شمعِ تحقیقی و لگن این است

حضرت@دوست
حضرت@دوست
گیرم در این میانه به جایی رسیده ای/ گیرم که زود دَکّه دُکان می کنی رفیق/ روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد/ حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق

حضرت@دوست
حضرت@دوست
ناز کن شیرین غزل بس ناز دارد چشم تو
حس لذت آور شهناز دارد چشم تو

می نوازد روح را دیدار گرم چشمهات
یک نگه شیرینی اواز دارد چشم تو

کار حیرت اوری در چشمهایت دیده ام
دختر پیغمبری؟ اعجاز دارد چشم تو

در نگاهت خوانده ام اشعار نغز “خواجه” را
جلوه های گلشن شیراز دارد چشم تو

پشت چشمان سیاهت روشنی خوابیده است
یک چمن،یک باغ چشم انداز دارد چشم تو

می برد عطر نگاهت عقل و هوشم را،مگر
شیشه ی عطر غزل را باز دارد چشم تو

wolf
wolf
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد ...

حضرت@دوست
حضرت@دوست
آتش فراقت

گفتم چه چاره سازم با عشق چاره سوزت
گفتا که چاره آورد این کارها بروزت

گفتم که سوخت جانم در آتش فراقت
گفتا که کار خامست باید جفا هنوزت

گفتم زسوز هجران آمد مرا بلب جان
گفتا که سازی آخر سربرکند زسوزت

گفتم تموز هجران در من فکند آتش
گفتا بهار وصلی آید پس از تموزت

گفتم که با سگانت دیریست آشنایم
گفتا بلی ولی من نشناختم هنوزت

گفتم که نیست جایز از عاشقان بریدن
گفتا که ما معافیم از جان لایجوزت

سربسته حیرت افزود آیا چها کند باز
با اهل دانش ای فیض گرحل شود رموزت


wolf
wolf
به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا
مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا ...
غرض رنجیدن ما بود - از دنیا - که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا ...
برای چرخش این آسیاب کهنه دل سنگ
به خون خویش می‌غلتند خلقی بی‌گناه اینجا ...
نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا ...
اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا ...
تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا ...


حضرت@دوست
حضرت@دوست


جنون بینوایان هرکجا بخت آزما گردد
به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردد

دمی بر دل اگر پیچی کدورتها صفاگردد
نبالد شورش از موجی که گوهر آشناگردد

درشتی را نه آسان ست با نرمی بدل کردن
دل کوه آب می گردد که سنگی مومیا گردد

به هرجا عقدهٔ دل وانگردد، سودن دستی
غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد

هوا بر برگ گل تمکین شبنم می کند حاصل
نگاه شوخ ما هم کاش بر رویت حیاگردد

رم دیوانهٔ ما دستگاه حیرتی دارد
که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پاگردد

مکن گردن فرازی تا نسازد دهر پامالت
که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد


حضرت@دوست
حضرت@دوست


زبون خلق ز خلق نکوی خویشتنم
چو غنچه تنگدل از رنگ و بوی خویشتنم

به عیب من چه گشاید زبان طعنه حسود
که با هزار زبان عیبجوی خویشتنم

مرا به ساغر زرین مهر حاجت نیست
که تازه روی چو گل از سبوی خویشتنم

نه حسرت لب ساقی کشد نه منت جام
به حیرت از دل بی‌آرزوی خویشتنم

به خواب از آن نرود چشم خسته‌ام تا صبح
که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم

به روزگار چنان رانده گشتم از هر سوی
که مرگ نیز نخواند بسوی خویشتنم

به تابناکی من گوهری نبود رهی
گهر شناسم و در جستجوی خویشتنم



صفحات: 4 5 6 7 8

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو