یافتن پست: #تکه

wolf
wolf
[متن دلبر♥️]

تمام دلخوشی اش بود، همدم روزها و شب هایش... یک رادیوی قدیمی کوچک که همیشه همراهش بود اما مدتی می شد که دیگر مثل قبل کار نمی کرد ،دیگر صدایش در نمی آمد. او رادیو را دوست داشت ،دلش نمی خواست جایش را با رادیوی دیگری پر کند پس هر بار که خراب می شد آن را پیش بهترین تعمیرکار شهر می برد تا درستش کند ،هر چند مثل اولش نمی شد اما دلخوش بود که هنوز صدایی دارد.هر بار که تعمیر می شد نهایتا چند هفته کار می کرد و دوباره تعمیر و تعمیر و تعمیر!
یک روز صبح مثل همیشه داشت رادیو گوش می کرد که باز هم صدایش قطع شد...دلخوشی تمام این سال هایش حالا تبدیل به یک مشکل بزرگ شده بود، رادیو را برداشت و تکانش داد تا شاید صدایش در بیاید و درست شود اما از دست هایش افتاد و همه چیزش پخش زمین شد...تکه هایش را جمع کرد و پیش هر تعمیر کاری که می شناخت برد...دلش قرص بود باز هم مثل همیشه درست می شود اما تعمیر کاری نبود که رادیو را ببیند و نگوید قابل تعمیر نیست...
.
ادامه کامنت اول ...

حلما
حلما
یکی بیادبهم پول قرض بده ☹️

خانوم اِچ
خانوم اِچ
‌_شهید‌_ابراهیم‌_هادی
عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد .ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.🐍🌙
ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد .تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو! همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.
کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده♥

A R M A N
A R M A N
در مورد سندروم استکهلم تحقیق کنین ببینین چیه
خیلیاتون دچار شدین

wolf
wolf

چرا می‌کوشیم آدم‌ها را تغییر دهیم؟ این درست نیست !
آدم باید یا دیگران را همان‌طور که هستند بپذیرد ، یا همان‌طور که هستند به حال خودشان بگذارد
آدم نمی‌تواند آن‌ها را عوض کند ، فقط توازن‌شان را بر هم می‌زند چون یک انسان از قطعه‌های واحدی درست نشده است که بتوان تکه‌ای را برداشت و به‌جایش چیزِ دیگری گذاشت
او یک کل است، و اگر آدم یک سویش را بکشد، سوی دیگرش، چه بخواهی چه نخواهی، کشیده می‌شود ...❗️


فرانتس کافکا

به محبوبم...
چقدر در آینه ها دنبالت بودم.ببخش
هر بار در آینه فقط خودمو میدیدم و تویی که فقط یک نقش خیالی بودی.ببخش که اشتباه جستجو میکردم.
خودشکنی رو بلد نبودم و دست به دامان تکه های آیینه ای میشدم که شاید ذره ای از وجودت رو بهم نشون بده.ببخش که خودمو نمیشکستم.
هیچ نقش و هیچ صوری که در آینه بود حتی ذره ای به من آرامش نمیداد.ببخش که آرامشی که با تو دارم رو در نقوش مختلف جستجو میکردم.
وقتی فهمیدم آینه خودمم و خودمو شکستم.باز هم در فضایی که هیچ نوری نبود باز هم حرکت میکردم.ببخش که خیلی راه رفتم و از خستگی توان ادامه ندارم.
وقتی که نای حرکتی نموند گفتم انگار ما توی یک مداری هستیم که هرچه پیش میرم بیفایده ست.ببخش که نمیدونستم تو قرینه وار دنبالم میای.
دیگه نایی نیست اثری نیست توان راه رفتنی نیست.چشمانی که باهاش تاریکی رو ببینم نیست.پاهایی که باهاش راه برم نیست دست و بدنی که باهاش بخزم نیست.ببخش که زیادی تقلا کردم.
دیگه نمیدونم چطور بیشتر ازین خودمو نابود کنم که تو فقط باشی.ببخش دیگه مغزی نمونده که بهم راه حلی پیشنهاد بده.
ببخش که ظالم بودم و همیشه از دیدنت عاجز

هادی
هادی
ما تصویر پروفایل خانما رو یه خانم چادری طراحی کرده بودیم اونایی که قدیمی ان یادشونه بعد یکی اونو حذف کرده :| یعنی طرف چقدر بدبخته که کلی وقت گذاشته فقط یه آواتار خانم چادری رو از روی سایت ما پاکش کنه :| چقدر یعنی این چادر میره تو چش اینا مگه میشه از دومتر پارچه انقدر نفرت داشت؟!

Bita
Bita
من را در آغوش بگیر
و تکه تکه بچسبان
مثل جورچین هزار قطعه از هم پراکنده ام. . .

0
0
آدم ها می آیند، آدم ها می روند.
هر کسی که می آید، چیزی برایت می آورد؛
هر آن کس که می رود چیزی از تو را می بَرد...!
آدم ها می آیند، آدم ها می روند.
سالها بعد خواهی فهمید، چیزی که از "تو" بر جای مانده،
"خودت" نیست... تکه هایی است جمع شده از آدم هایی که آورده بودند و در ازایش...
آرام آرام تو را تکه تکه بُردند

حضرت@دوست
حضرت@دوست
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشه ای گیرم و منبعد نیایم سویت…نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت … سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

حلما
حلما
هیچ‌ «نیمه‌گمشده‌» ای وجود ندارد.
تنها چیزی که وجود دارد تکه‌هایی از زمان است که در آن‌ها ما با کسی حال خوشی داریم. حالا ممکن است سه دقیقه باشد، دو‌ روز ، پنج سال یا همه‌ی عمر!

سکوت شب
سکوت شب
خاک هرشب دعا کرد...
از ته دل خدا را صدا کرد...
شب آخر دعایش اثر کرد...
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد...
خدا تکه ای از خاک برداشت...
آسمان را در آن کاشت...
خاک را توی دستش ورز داد...
روح خود را به او قرض داد...
خاک توی دست خدا نور شد...
پر گرفت از زمین دور شد...
راستی من همان خاکم،همان نورم!
پس چرا گاهی اوقات از خدا دورم...!

صفحات: 10 11 12 13 14

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو