سکوت شب
می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !!!
حسین پناهی
سکوت شب
چرا
یک تکه از خنده هایم را
بر نداشتی
که قایمشان کرده باشی
_مثلا پشت کمد_
که وسط اینهمه گریه
اینهمه خانه تکانی
پیدایشان کنم
و کمی بخندیم
اصلا بیا همین حالا
بخندیم
به اینهمه گریه ی مسخره
دنیای مسخره.
رویا شاه حسین زاده
wolf
آنقدرخسته ام که حاضرم . . .
سرم را رو تکه سنگی بگذارم و بخوابم . . .
اما به دیوار وجود بعضی ها. . .
" که بارها بر سرم اوار شدند "
تکیه ندهم . . .
سکوت شب
شاد بودن از آن مقوله هایی ست که آدم به تنهایی از پس اش بر نمی آید.
باید کسی یا کسانی باشند که تو را از حصار فکر و شکنجه ی بیخودی و باخودی بیرون بکشند و پرتابت کنند به دنیای رهایی و بیخیالی، و در تو انگیزه ایجاد کنند.
چیزی شبیه به دوست داشتن است.
باید کسی از آن ته ته های وجودت بیرون بکشدش.
من هرگز نمی توانم عاشق یک تکه سنگ باشم.
اما بارها با یک گلبرگ شقایق حرف ها گفته ام.
برای شاد بودن "حتما" باید کسی باشد تا احساست را قلقلک دهد.
سکوت شب
کاش می شد خاطره ها را مثل پنبه زد،
کاش اصلا یک آدم هایی بودن مثل همین پنبه زن ها که با کمانشان می آمدند
توی کوچه پس کوچه ها...
سر ِظهرِ خلوت شهر....
و دست شان را می گذاشتند کنار دهان شان و داد می زدند:
آآآآآآآآآی خاطره می زنیم ...
بعد تو صدایشان می کردی
می آمدند توی حیاط، لب حوضی ، باغچه ای ، جایی می نشستند و تو بغل بغل خاطره می ریختی جلوی شان
خاطره ی مرگ عزیزهایت....
تنهایی هایت،...
گریه هایت، ...
غصه خوردن هایت..
خاطره ی رفتن دوست و آشنایت همه را می ریختی جلوی خاطره زن
و او هی می زد و هی می زد
آن قدر که خاطره ها را تکه تکه می کرد، تکه تکه.....
آن قدر که پودر می شدند، ریز می شدند توی هوا...
مثل غبار که باد بیاید برشان دارد و با خود ببرد به هر کجا که می خواهد...
بعد تو یک لیوان چای خوش رنگ تازه دم
می آوردی برای خاطره زن و می گفتی :
نوش جان
سبک شدم
راحتم کردی از دست این همه خاطره...
و از خاطرات خوش برای شبهای سردمان رواندازی گرم میدوخت پر از امنیت...
پر از آرامش...
سکوت شب
هر چند حال و روز زمين و زمان بد است
يک تکه از بهشت در آغوش مشهد است
حتی اگر به آخر خط هم رسيده ای
آنجا برای عشق شروعی مجدد است
سکوت شب
انسان ها شبیه هم عمر نمیکنند ،
یکی زندگی می کند ، یکی تحمل ...!
ﺍﻧﺴﺎن ها ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﺗﺤﻤّﻞ نمی کنند ؛
ﯾﮑﯽ ﺗﺎﺏ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ، ﯾﮑﯽ ﻣﯽ شکند ...!
ﺍﻧﺴﺎن ها ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ نمی شکنند ؛
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ می شود، ﺩﯾﮕﺮﯼ تکه تکه ...!
wolf
چرا
یک تکه از خنده هایم را
بر نداشتی
که قایمشان کرده باشی
_مثلا پشت کمد_
که وسط اینهمه گریه
اینهمه خانه تکانی
پیدایشان کنم
و کمی بخندیم
اصلا بیا همین حالا
بخندیم
به اینهمه گریه ی مسخره
دنیای مسخره.
رویا شاه حسین زاده
wolf
خاطرهها نه میکُشند و نه زنده میکنند! بلکه آنها
مانند یک "بُمبِ ساعتی" در لحظه تصوّر یک
حالِ خوب غافلگیرت میکنند "فرقشدر این است"
در لحظه تکهتکه میشوی! لحظه بعد بلند شده تکه
هایترا جمعمیکنی...
یاسر
یه همکارداشتم سربرج که حقوق میگرفت تا15روزماه سیگار برگ میکشید،
بهترین غذای بیرون میخورد
ونیمی از ماه رو غذا ی ساده از خونه می آورد،
موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشستم گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی؟
باتعجب گفت: کدوم وضع!
گفتم زندگی نیمی اشرافی نیمی گدایی...!!
به چشمام خیره شد وگفت: تاحالا سیگار برگ کشیدی؟گفتم نه!
گفت:تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه!
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟گفتم نه!
گفت: تاحالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه!
گفت: اصلا عاشق بوده ای؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه!
گفت اصلا زندگی کرده ای؟با درماندگی گفتم اره...نه...نمی دونم...!!
همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!!
اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود...
موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد،
اوپرسید: میدونی تا کی زنده ای ، گفتم نه!
گفت: پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی....!!
چارلز لمبرت