یافتن پست: #تکه

سکوت شب
سکوت شب
آنقدر خـسته ام


که حاضرم


سـرم را روی تکه سنگی


بگذارم وبخوابم


اما


به دیوار وجود بعضی ها


که بارهـا بر سرم آوار شد


تکیه ندهم

سکوت شب
سکوت شب
خاک هرشب دعا کرد...
از ته دل خدا را صدا کرد...
شب آخر دعایش اثر کرد...
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد...
خدا تکه ای از خاک برداشت...
آسمان را در آن کاشت...
خاک را توی دستش ورز داد...
روح خود را به او قرض داد...
خاک توی دست خدا نور شد...
پر گرفت از زمین دور شد...
راستی من همان خاکم،همان نورم!
پس چرا گاهی اوقات از خدا دورم...!

حلما
حلما
هزار هیچ کس اینجا درونِ من تنها
هزار تکه ام و
تکه تکه یاد توام...

ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
می‌دانی ... یک وقت‌هایی باید ،
روی یک تکه کاغذ بنویسی :
تعطیل است ...!
و بچسبانی پشت شیشه‌ی افکارت ...!
باید به خودت استراحت بدهی !
دراز بکشی ...
دست‌هایت را زیر سر بگذاری !
به آسمان خیره شوی ...!
و بی خیال سوت بزنی ...!
در دلت ،
بخندی به تمام افکاری که ...
پشت شیشه‌ی ذهنت صف کشیده اند !
آن وقت ؛
با خودت بگویی : بگذار منتظر بمانند ..



سکوت شب
سکوت شب
یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی

تـعطیــل است

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویـی

بگذار منتـظـر بمانند !

ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
ماهی سیاه گفت: هر چیزی به آخر می‌رسد ، شب به آخر می‌رسد، هفته، ماه، سال...
من می‌خواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه تو یک تکه جا هی بروی و برگردی تا پیر شوی و دیگر هیچ، یا طور دیگری هم توی دنیا می‌شود زندگی کرد؟





سکوت شب
سکوت شب
آدم‌ها می‌آیند،
آدم‌ها می‌روند.
هر کسی که می‌آید،
چیزی برایت می‌آورد؛
هر آن کس که می‌رود
چیزی از تو را می‌بَرد ... !
آدم ها می‌آیند، آدم‌ها می‌روند ...
سالها بعد خواهی فهمید،
چیزی که از تو بر جای مانده،
خودت نیست ...
تکه‌هایی است جمع‌شده از آدم‌هایی که آورده بودند و در ازایش ...
آرام آرام تو را تکه تکه بُردند ...

ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
زمستان بود. جان می کندم در نیویورک نویسنده شوم. سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم. فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم:"می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم"و خدای من! مدت ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود. هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را می جویدم و راست می افتاد توی معده ام. معده ام می گفت: متشکرم! متشکرم! متشکرم!
مثل آنکه توی بهشت باشم، همین طور قدم می زدم که سرو کله ی دو نفر پیدا شد. یکی شان به آن یکی گفت: خدای بزرگ! طرف مقابل پرسید: چه شده؟ اولی گفت: آن یارو را دیدی چه وحشتناک ذرّت می خورد!
بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرّت ها لذت نبردم. به خودم گفتم: منظورش از وحشتناک چه بود؟!! من که توی بهشت سیر می کنم...

گاهی به همین راحتی با یک کلمه، یک جمله، یک نیشخند یا حالتی از یک چهره می توانیم مردم را از بهشت خودشان بیرون بکشیم و این واقعاً بی رحمانه ترین کاری است که انجام می دهیم...: )



ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
حال مارا فقط اخوان ثالث فهمیده
آن جا که میگوید:
کیستم؟!
"یک تکه تنهایی":هعی

wolf
wolf
برهنگی
تنها به یک تکه پارچه
بستگی ندارد..!!
برهنگی یعنی..
بی توجهی به شرافت انسانی
و شخصیت انسانها...!!!


0
0
فکر هایم تکه تکه شده اند
تو که نباشی
بهانه ایی برای جمع کردنشان ندارم
کاش باشی
تا فکرهایم بکر و خواستنی باشند

wolf
wolf
گر یک تکه نخ و سوزن داشتم...
خودم را به تو مى دوختم...
مثل دگمه‌ی پیراهنت...
با وقار،سر برسینه ات...
اگر یک تکه نخ وسوزن داشتم...
خوشبخت ترین دگمه‌ی دنیا بودم...
درست روی قلبت ...

از تبار ملکوت
از تبار ملکوت
من شکایت دارم…

از آن ها که نمی فهمند چادر مشکی من یادگار مادرم زهراست

از آن ها که به سخره می گیرند قـداسـتِ حجابِ مادرم را ؛

چـــــرا نمی فهمی؟

این تکه پارچه ی مشکی، از هر جنسی که باشد

حـــُرمــت دارد !

زهرا
زهرا
دستم برید :وای
{-118-}

زهرا
زهرا
:سلام
منم میخام :رقص<img src=ی" title=":خرگوشی" />:زرا

@Gelare
@Danial80

صفحات: 13 14 15 16 17

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو