سکوت شب
آنقدر خـسته ام
که حاضرم
سـرم را روی تکه سنگی
بگذارم وبخوابم
اما
به دیوار وجود بعضی ها
که بارهـا بر سرم آوار شد
تکیه ندهم
سکوت شب
خاک هرشب دعا کرد...
از ته دل خدا را صدا کرد...
شب آخر دعایش اثر کرد...
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد...
خدا تکه ای از خاک برداشت...
آسمان را در آن کاشت...
خاک را توی دستش ورز داد...
روح خود را به او قرض داد...
خاک توی دست خدا نور شد...
پر گرفت از زمین دور شد...
راستی من همان خاکم،همان نورم!
پس چرا گاهی اوقات از خدا دورم...!
حلما
هزار هیچ کس اینجا درونِ من تنها
هزار تکه ام و
تکه تکه یاد توام...
سکوت شب
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !
سکوت شب
آدمها میآیند،
آدمها میروند.
هر کسی که میآید،
چیزی برایت میآورد؛
هر آن کس که میرود
چیزی از تو را میبَرد ... !
آدم ها میآیند، آدمها میروند ...
سالها بعد خواهی فهمید،
چیزی که از تو بر جای مانده،
خودت نیست ...
تکههایی است جمعشده از آدمهایی که آورده بودند و در ازایش ...
آرام آرام تو را تکه تکه بُردند ...
0
فکر هایم تکه تکه شده اند
تو که نباشی
بهانه ایی برای جمع کردنشان ندارم
کاش باشی
تا فکرهایم بکر و خواستنی باشند
wolf
گر یک تکه نخ و سوزن داشتم...
خودم را به تو مى دوختم...
مثل دگمهی پیراهنت...
با وقار،سر برسینه ات...
اگر یک تکه نخ وسوزن داشتم...
خوشبخت ترین دگمهی دنیا بودم...
درست روی قلبت ...