محسن
مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود
و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.
هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیشد
تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد.
وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد.
ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود
و مسافران از خطر غرق شدن رهایی یابند.
آن مرد از ترس جان، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت.
در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مَبَر..تا خیک خیک نریزی..!!»
aliaga
غمها
ارزش جنگیدن ندارند.
آنقدرخسته اند
کـه با کوچکترین
بی توجهی...
از پای در می آیند.
آغوشتان را
به روی شادیهاباز کنید.
سید
آتئیستم ، اما دلیل نمیبینم برا کسی ثابت کنم .. همینکه خدا خودش میدونه کافیه ، خدایاشکرت
رها
تفاوت ها بین نسل ها چقد زیاد شده!!! طرز فکر کردن، سبک زندگی، برنامه ریزی ها و..... چقد برا بچه های 70،80،90سخت شده زندگی کردن با پدر و مادرهای دهه 50و 60:/
عه یادم رف
تا حالا استفاده کردم از ویرایش خیلی.
از اینجور پستا زیادن تو اینستا و کامنتا خییییلی خوندنی
حالا گیساتو نکش دردت میاد ننت ک نمرده😐