تلنگر به خودم
🚩 فقط ۱۰ ثانیه تصور کنید که دارید آلوچه میخورید، ببینید دهنتون چقدر بزاق ترشح میکنه.
وقتی ۱٠ ثانیه فکرکردن به آلوچه اینقدر در بدن ما واکنش ایجاد میکنه، اونوقت ۱۰ دقیقه تمرکز روی اتفاقات و مسائل منفی و ساعتها استرس و عصبانیت چه تاثیر ویرانگری روی جسم و روح ما میذاره.
مثال آلوچه یادت بمونه، تا افکار منفی اومد تو سرت، بدون که اگه تا ۲۰ ثانیه ادامهشون بدی دیگه داری تیشه به ریشه زندگیات میزنی.
چند سال پیش پسرم کلاس نقاشی میرفته و تقریبا همه همکلاسی هاش دختر بودن . یه بار یکیشون لاک میاره و یه جوری به پسرم میگه جرات داری بزنی ؟ پسرم هم میگه آره و خود دختره براش یه لاک آبی میزنه و میگه بری خونه مامانت چکارت میکنه ؟ پسرم میگه احتمالا بهم میگه هر وقت لبه اش پرید پاکش کن که شلخته به نظر نیای همین . از خودم راضیم . بچه هام هر غلطی بکنن بهم میگن و میدونن من عکس العمل تندی نشون نمیدم
آدمهایی که وسط مهمانی یک دفعه روی یک نفر زوم میکنند، شکارش میکنند و میگویند "فلانی، چاق شدی." دقیقا دنبال چه هستند؟
آنها با اعلام بلند این جملهی خبری میخواهند به چه برسند؟ توقع دارند چاق صید شده، به خاک بیفتد و بگوید "بله سرورم همین طور است، مرا عفو کنید"؟
یا با گفتن این جمله سعی دارند به او درس زندگی بدهند؟
مثلا فکر میکنند چاق صید شده به محض تمام شدن جمله، گرمکن بر تن میدود توی جاده تندرستی و کلاغ پر سوار تاکسی میشود و سبزیجات آبپزش را در حین شنای سوئدی میخورد و دیگر موقع انجام امور بانکی توی شعبه هم طناب میزند و دیگر چکهایش را نمیخواباند بلکه به آنها تمرین دراز نشست میدهد؟
جالب اینجاست که گوینده همیشه این جمله را با نفس حبس شده در سینه ادا میکند و سعی دارد تا دقایقی برجستگی شکمش را مخفی کند. یعنی فلانی، فقط تو چاقی، من خوبم. یاد بگیر.
جملهی "فلانی، چاق شدی" درست مثل این است که وسط مهمانی زل بزنی توی صورت کسی و بگویی "فلانی، زشت شدی." یا "فلانی، بو میدی."
پرسش اصلی این است که آیا این دوستان فکر میکنند طرف پیش از این به چاقی خود پی نبرده؟ خودش را توی آینه ندیده؟ دچار افسردگی پس از ملاقات با چربیهای اضافه نشده؟ برای رهایی از چاقی برنامه نریخته؟ با خودش قرار "رژیم و ورزش از شنبه" نگذاشته؟ یا شاید هم این دوستان خود را در نقش کریستف کلمب و کاشف قارهای گوشتی میبینند.
دست از سر دیگران برداریم. خبرهای ناامیدکنندهای که قطعا خودشان قبلا شنیدهاند را به سمع و نظرشان نرسانیم. چشمهایمان را باز کنیم و خوبیها را ببینیم.
"فلانی، زیبا شدی. خوش تیپ شدی. ژاکت قشنگی پوشیدی.چه عطر خوبی زدی.قشنگ حرف میزنی. بانمکی. خاطرات خندهداری تعریف میکنی. صدای قشنگی داری. مهربانی، صادقی، خوش سلیقهای..."
یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد .
و من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود
ولی نشد ...
بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛
حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت !!
آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت :
"این لباس چِرک مرده شده!"
گفت :
"بعضی لکه ها دیر که شود ، می میرند ؛ باید تا زنده اند پاک شوند !"
چرک مُرده شد ...
و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت !
بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید !
حواست که نباشد لکه می شود ؛
وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری ، می شود چرک ...
به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا تازه است ، تا زنده است ، باید شست و پا
مساله و مشکل رو رفع کن حل کن و ساده ازش نکذر و صورت مساله رو پاک نکن بلکه چه خوب چ بد حلش کن . دقیقا اینا راهکارهای روانشناسی هست ک ماها برای اینکه تو زندگیمون انحام بدیم از روی بی حوصلگی میگیم بیخیالش و میگیم ترجیحمیدیم حرف نزنم راحع بهش یا بیخیالش در صورتی ک اکر انحامش ندی ذره ذره وحودت رو تخریب میکنه و خودت نمیفهمی پس مساله رو حل کنیم . تامام
نگاه به آسمان که میکنم
تلنگری از یک ستاره نمایان میشود
درخشش ناموزونی بر پیکرهی آسمان
آن انتهای بیتنفس و تاریک را
نور باران میکند
گاه گاهی بین تاریکیهای رو به رو
ستارهای میخواهم
از انتهای معلق بیتنفسم
از کور سوی بی روشنیام
دستانم را گرفت و به روحِ خُشکم باران دمید، به پاهایِ بی جانم دویدن و به قلبِ نا امیدم تپیدن را یاد داد.
میخواست بماند و بماند و بماند.
ولی ناچار شده بود.
میفهمید؟ ناچار.
خدا کند ناچار نشوید.!
که بروید یا بمانید و از رویِ ناچاری برای خوشبختیِ او که ناچار به رفتن از کنارتان شده دعا کنید.
سفید جانم نیستی امّا یادت هست و خدایت هست.
میپرسند فراموشت کردهام؟
میگویم آری، مدت هاست.
حق به جانب میخندند و میروند.
لابد عاشق نشدهاند،
یا عاشق ندیدهاند.
فراموش کردنت با دستهایی که هر شب خیالت را لمس میکنند؟
با گوشهایی که هنوز هم تنها زنگِ دلبرانههای تورا میشنوند؟
با چشم هایی که سایهی خیالت را دنبال میکنند؟
میپرسند فراموشت کردهام؟ میگویم مگر بودهای اصلاً که بخواهم فراموشت کنم.
نمیفهمند منِ بی تو یعنی ناشنواییِ مطلق، تاریکیِ محض، یعنی مرگ
عاشق ندیدههای لعنتی،
اصلا گیرم همه چیز و همه کس را،
حتی خودم را هم فراموش کنم،
با باران چه کنم؟
تنها کافیست ببارد،
تا با تلنگرِ اولین قطره اش تمامِ من در تو حل شود..
.
این آهنگ معین
مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره میگرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر میفرخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید.
یقین داشته باش که: به اندازه خودت
برای تو اندازه گرفته می شود.
امتحان پایانی درس فلسفه بود.
استاد فقط یک سوال مطرح کرده بود! سوال این بود:
شما چگونه می توانید مرا متقاعد کنید که صندلی جلوی شما نامرئی است؟
تقریباً یک ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخ های خود را در برگه
امتحانی شان بنویسند، به غیر از یک دانشجوی که تنها 10 ثانیه طول کشید تا جواب را بنویسد!
چند روز بعد که استاد نمره های دانشجویان را اعلام کرد، آن دانشجو بالاترین نمره
کلاس را گرفته بود!
او در جواب فقط نوشته بود:
«کدام صندلی؟!»
همه مون میدونیم
ولی اون لحظه نوفهمم من