یافتن پست: #افسوس

√ محسن قـوامــی
√ محسن قـوامــی
افسوس ...
که سرمایه ز کَف بیرون شد ..
در پایِ اَجَل بسی جگرها خون شد ..!

کس نامد از آن جهان که پرسم از وی ..
کاحوالِ مسافرانِ دنیا چون شد ..؟


..♡

....
....
عادت کردیم غصه هام تنها بخورم شادیام با رفیقان و دوستان ب اشتراک بگذارم ولی افسوس همیشه بد فهمیده شدیم ....

مهاجر
مهاجر
امشب پسرعموی ده سالم ازم پرسید اگه بخوای برگردی عقب دوست داشتی چند سالت بود
درسته این سوال برای من که هنوز تو اوایل جوانی ام ممکنه درست نباشه
ولی گفتم دوست داشتم برگردم به ۱۸ سالگی
گفت چرا
گفتم دوست داشتم برگردم به اوایل دوران دانشجوییم دوران کارشناسی
بهترین دوران عمرم اون موقع بود ومن نتونستم خوب ازش استفاده کنم و الکی گذشت تموم شد
واقعا افسوس میخورم {-128-}

مهاجر
مهاجر
محبت تو اگر با من دروغی از سر ناچاری‌ست
دل از محبت من بردار، خیانت تو وفاداری‌ست

فدای سرخی لب‌هایت هرآنچه خون جگر خوردم
دلِ شکسته‌ی عاشق را چه احتیاج به دلداری‌ست

کسی حقیقت‌مستی را نشان نداد به ما، افسوس!
شراب‌خوردن ما بی‌هم فقط فرار ز هُشیاری‌ست

ز دل‌بریدن و دل‌بستن به یک طرف متمایل شو
که آنچه من ز تو می‌بینم نه‌اشتیاق نه‌بیزاری‌ست

چو کوه دید غرض دریاست؛ به رود اجازه رفتن داد
ز دوست دست‌کشیدن گاه غرور نیست، فداکاری‌ست



Saleh
Saleh
میدونی رفیق
زمان میگذره و ما پیر و پیرتر میشیم
فک کنم افسوسی از این بزرگتر توو زندگی وجود نداشته باشه که
این فرصت و با محبت کنار کسایی که دوسشون داریم نگذرونیم...

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

ملا دلباخته دختر کدخدا شده بود. او از هر فرصتی برای ابراز عشقش استفاده می‌کرد. روزی از جانب عموی ملا نامه‌ای رسید که وضع او را ناگوار توصیف می‌کرد. درنتیجه پدر ملا وی را برای پرستاری و مراقبت از برادرش به محل زندگی او در شهری دور فرستاد.
ملای عاشق پیشه، برای اثبات دلدادگی خود و اینکه دخترک را هرگز فراموش نخواهد کرد به وی قول داد هر روز برایش نامه بنویسد. از آن به بعد هر روز نامه‌رسان درِخانه ی کدخدا را دق‌الباب می‌کرد.
دختر کدخدا نیز برای دریافت نامه، خود را شتابان به درب منزل می‌رساند.
به نظر شما این داستان چه فرجامی داشت؟ آیا ملا به وصال یار رسید؟!

بله… بالاخره نامه‌نگاری روزانه اثر خود را گذاشت و دختر کدخدا ازدواج کرد. اما نه با ملا… بلکه با نامه‌رسانی که هر روز او را به واسطه ی نامه‌های ملّا می‌دید.😊

❤
شبی دور از تو اما با تو تا صبح
در آن دورانِ شیرین ره سپردم
تو را با خود به آنجاها که یک عمر
غمت جانِ مرا می برد بردم
هزاران بار دستت را به گرمی
به روی سینه ی تنگم فشردم
وفاهای تورا  یک یک ستودم
خطاهای تورا ده ده شمردم
زحد بگذشت چون خودکامگی هات
صفای خویش را افسوس خوردم
به چشم خویشتن دیدی در این عشق
تو در من زیستی من در تو مُردم
-فریدون مشیری

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

دو غلام در رکاب سلطان برای شکار به دامن صحرا رفتند. سلطان چون شکار کرد تیروکمان به غلام داد تا آنان هم شکاری کنند.

یکی از غلام‌ها وقتی تیروکمان به دست گرفت، به ناگاه بالای درخت متوجه شد کلاغی که در لانه خود نیست جوجه‌اش در لبه لانه آویزان شده و صدایش بلند است.

غلام تیروکمان بر زمین نهاد و بالای درخت رفت و جوجه‌کلاغ را در لانه‌اش نهاد.

آن غلام دیگر به او گفت: فرصت شکار از دست مده که شاه اکنون آهنگ رفتن کند.

غلام چون از درخت پایین آمد، سلطان فرمان رفتن داد و غلام را فرصت شکار نشد.

در راه غلام دیگر که آهویی شکار کرده بود به غلام نخست گفت: فرصت شکار، حیف از دست دادی!

غلام گفت: من به حال تو افسوس می‌خورم که فرصت شکار از دست دادی و کار خیری را فرصت سوزاندی. شکار آهو همیشه هست، ولی شکار جوجه‌کلاغی که نیاز به کمک دارد و احسان است، شاید همیشه نباشد.
‌‌‌

aliaga
aliaga
چو لعل شکرینت بوسه بخشد مذاق جان من ز او پر شکر باد مرا از توست هر دم تازه عشقی تو را هر ساعتی حسنی دگر باد و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس ز حقه دهنش چون شکر فرو ریزد من آن فریب که در نرگس تو می‌بینم بس آب روی که با خاک ره برآمیزد فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد{-180-}{-180-}

Shahan
Shahan
جنگ اصلا چیز خوبی نیست
در جنگ فقط بیگناه کشته میشه
فقط مردم عادی

طهورا
طهورا
بوی عطر کرم قدیمی
با بوی عطر عطر قدیمی
یه عالمه خاطره که نمیدونی بگی خوشحالم که یادم اومد یا افسوس بخوری چقدر گذشته سخت بهت گذرونده ....
جالب بود

مهاجر
مهاجر
من گرفتارهمین فصل خزانم
که رهایی نتوانم،
دردمن دردفراقی است که افتاده به جانم
تودرآن گوشه ی دنیا،
من در این سوی جهانم،
من گرفتار همین فصل خزانم؛
که رهایی نتوانم،
من در این گوشه ی دنیا شده ام بند واسیر
مدتی هست ندیدم که تورا یک دلِ سیر
من که خوکرده به آن اشک نهانم
من گرفتارهمین فصل خزانم؛
که جدایی نتوانم،
دردلم نورامیدی است
پس ازاین غم هجران برسدیاربهاری
بزداید زدلم گردوغباری
چشم درراه همان روز وزمانم
ولی افسوس گرفتارهمین فصل خزانم؛
که رهایی نتوانم،
که جدایی نتوانم،
مهاجر همدانی

حضرت@دوست
حضرت@دوست
افسوس..بهار هیچ وقت دوست من نبود ..

لم يكن الربيع صديقي في يوم من الأيام، الخريف وحده هو الذي يشبهني.

حضرت@دوست
حضرت@دوست
افسوس-----------

الحب يرى المحبوب فريسته، ويخشى دائمًا ألا ينتزعه الآخر من قبضته، وإذا سرق يكون عداوة بينهما ويكون المحبوب أيضًا مكروهًا

Shahan
Shahan
اگه بهتون بگن تا ده روز دیگه زنده ای
و میمیری
دوست داری آخرین کاری ک تو زندگی میکنی
چیه...؟

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو