سید ایلیا
من با زبان تو غریبه ام
چشمانت را ببند
نفست حبس کن
مرا در آغوشت
به غل و زنجیر بکش
خاموش باش
بگذار به زبان جهانی
با هم حرف بزنیم
با بوسه هایت
تو نیستی اما
هنوزم که هنوز است
طعم بجا مانده از لبانت
بر لب فنجانم
شیرین میکند
قهوه تلخم را
aliaga
من عادت کردهام خودم حال خودم را خوب کنم
من عادت کردهام در آسمان تاریک زندگیام خورشیدهای در حال طلوع بکشم و آنقدر باورشان کنم تا جان بگیرند و بتابند و محو کنند شبهای سیاه را.
من عادت کردهام با غم و اندوه رفیق باشم، آنقدر که در آغوششان بخوابم و همچنان حالم خوب باشد، که احاطهام کنند و بازهم بخندم، که همراهیام کنند و همچنان محو زیباییهای ریز جهان باشم.
من عادت کردهام احساس خوشبختی کنم، درست وقتی که هیچ حسی آغشته به خوشبختی نیست، درست وقتی که شب است و پاییز است و تمام جهان و آدمها غمانگیز...
من برای خودم دنیای انتزاعی و کوچکی دارم که در آن حالم به وسعت جهانی خوب است،
و همین خوب است
و همین کافیست...
پریا
گاهی زندگی سخت میشود..
آنقدر سخت که حس میکنی استخوان هایت تحت فشار اند..!
آن لحظه ها..
به دستانی احتیاج داری،
که آرام تنت را لمس کند و بگوید:
غصه نخور..
هر اتفاقی که بیفتد،
من آغوشت را ترک نخواهم کرد...!
aliaga
اگر توانِ ماندنت نیست
کسی را در آغوش نگیر
که سکوت میکند
تا صدای نفسهایت را بشنود ...
کسی را در آغوش نگیر
که زود در تو محو میشود
که زود عادت میکند ...
کسی را در آغوش نگیر
که از عشق رنجیده
و پناه میخواهد ...
هرگز شبی بارانی
پرنده را پناه نده
که در تو حبس میشود
که آسمان را فراموش میکند ...❗️
aliaga
گاهی هم به خودت سر بزن!
حال چشم هایت را بپرس و دستی به سر و روی احساسات بکش
رو به روی آینه بایست و تمام تنهایی ات را محکم در آغوش بگیر ...
و با صدای بلند به خودت بگو: تو تنها داراییِ من هستی
بگو: با همه ى کاستی هایِ جسمی و روحی، تو را بی بهانه و عاشقانه دوست دارم...
برای خودت وقت بگذار، با مهربانی دستت را بگیر و به هوای آزاد ببر نگذار احساسِ تنهایی کنی
نگذار كه ابرهای سیاه، چشم هایت
را از پا دربیاورد مطمئن باش هرگز دلسوز تر از تو، نسبت به تو پیدا نخواهد شد ...!
aliaga
در جنگ جهانی دوم سربازی نامهای با این متن برای فرماندهاش نوشت: جناب فرمانده اسلحهام را زیر خاک پنهان کردم، دیگر نمیخواهم بجنگم، این تصمیم بهخاطر ترس از مرگ یا عشق به همسر و فرزندانم هم نیست...
راستش را بخواهی، بعد از آنکه یک سرباز دشمن را کشتم، درون جیبهایش را گشتم و چیز عجیبی دیدم. روی یک تکه کاغذ آغشته به خون نوشته شده بود:
”پدر از روزی که تنهایم گذاشتی هر صبح تا غروب جلوی در چشم به راه تو ام... پدر جان، بخدا اگر این بار برگردی تو را محکم در آغوش میگیرم و اجازه نمیدهم دوباره به جنگ برگردی...” من این کودک را در انتظاری بیهوده گذاشتم. او تا چند غروب دیگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟ لعنت بر جنگی که کودکی را از آغوش مهر پدر بیبهره میکند...
amirali-62
دوست دارم تو را در آغوش کشم
یا که بوسه بر لب و دست به گیسو کشم
راضی به رضای دوست همی خواهم بود
حتی تمام این طرح من خود بر بوم کشم
امیرعلی
aliaga
گاهی دلت از سن و سالت میگیرد، و میخواهی کودک باشی. کودکی که به هر بهانهای به آغوش غمخواری پناه میبرد. بزرگ که باشی، باید بغضهای زیادی را بیصدا آرام کنی...
سید ایلیا
میشنوی صدای قلبم را
اینقلب
باوجود آغوش توست که میزند
میشنوی صدایش را . .
قلب من
با نت نفسهای توست که
موسیقی عشق را سر میدهد