ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی
امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی
#شهریار
ای حضرت عشق مارا ببخشید
بر مبنای پست قبل 😕
همان shadow
باز میپرسمت از مساله دوری و عشق. و سکوت تو جواب همه ی مسالههاست
گفت: چشم هاگواه اند
چشم هایت بعد ها گواهی می دهند
که چه زجری کشیده ای
صدایت میزنم، سکوت میشنوم
نگاهت میکنم، چشم میبندی
چه شد که دستهایمان اینگونه با فاصلهها انس گرفت؟
وسکوت جواب همه مسله هاست
ماهم ی غمی داریم... ماهم
حرف نزدن وهیچی نگفتن باعث میشه خیلی خیال ها بیفته تو جون آدمیزاد
وقتی مختصر و مفید حرف میزنید
میگیم حتما یه غمی داره که خیلی بزرگه....