آن شب گریه نکرد اما؛ فردا وقتی لباسش به دستگیره در گیر کرد گریه کرد، وقتی به اتوبوس نرسید گریه کرد، وقتی پایش خورد به مبل گریه کرد، وقتی غذای مورد علاقه اش را درست نکردند گریه کرد.
اگر عاشقانه هوادار یاری
اگر مخلصانه گرفتار یاری
اگر آبرو میگذاری به پایش
یقینا یقینا خریدار یاری
بگو چند جمعه گذشتی ز خوابت؟
چه اندازه در ندبه ها زاری یابی؟
به شانه کشیدی غم سینه اش را؟
و یا چون بقیه تو سربار یاری
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری
به گریه شبی را سحر کردی یا نه؟
چه مقدار بی تاب و بیمار یاری؟
دل آشفته بودن دلیل کمی نیست
اگر بی قراری بدان یار یاری
و پایان این بی قراری بهشت است
بهشتی که سرخوش ز دیدار یاری
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند
شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند
عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند
هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند
گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند
گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار
دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند
بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری
دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند
تا حالا شکار رفتی؟
من می رفتم،ولی دیگه نمیرم!
آخرین باری که شکار رفتم،
شکار گوزن بود،
خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم،
من شلیک کردم بهش،
درست زدم به پایش!
وقتی بالای سرش رسیدم هنوز جون داشت،
چشم هاش داشت التماس می کرد،
نفس می کشید، زیباییش من رو تسخیر کرده بود،
حس کردم که اون گوزن می تونه دوست خوبی واسم باشه،
می تونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم...
خوب که فکر کردم با خودم گفتم که
اون گوزن واسه همیشه لنگ می زنه و وقتی من رو می بینه یاد بلایی میفته که سرش آوردم!
از التماس چشم هاش فهمیدم بهترین لطفی که می تونم در حقش بکنم اینه که یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم...
تو هیچ وقت نمی تونی با کسی که بدجور زخمیش کردی دوست باشی!
مردی داشت در خیابان می رفت که ناگهان صدای از پشت سر گفت: اگر یک قدم دیگه جلو بروی، کشته می شوی. مرد ایستاد و در همان لحظه آجری از بالا افتاد جلوی پایش. مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دور و برش را نگاه کرد، اما کسی را ندید. به هر حال نجات پیدا کرده بود. و به راهش ادامه داد. به محض این که می خواست از خیابان رد شود، باز همان صدا گفت: بایست! مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعتی عجیب از کنارش رد شد. باز هم نجات پیدا کرده بود. مرد پرسید: تو کی هستی؟ و صدا جواب داد: من فرشته ی مهربون تو هستم. مرد فکری کرد و بعد گفت: اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم، کدام گوری بودی؟
تست. خواستگار شناسی
ظریفی می گفت: اگر سینی چای و شیرینی را جلو خواستگار گرفتید و از دورترین نقطه ممکن شیرینی را برداشت، دوستتان دارد. فوری بگویید بله.اگر از وسط برداشت، در آینده عاشقتان می شود. باز هم بگویید بله. اگر از همان نزدیک دست خودش برداشت. باز هم بگویید بله.
خلاصه نگذارید پایش را بیرون بگذارد. هر طور شده خودتان را قالب کنید.
زنی را میشناسم من که/شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است/دو صد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من/که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن/درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند/نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون /امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من/که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته/ کجا او لایق آنست
زنی هم زیر لب گوید/گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد/چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟/ زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد/زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد/زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد/زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند/ زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان/تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان/زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر/ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر/ زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد/زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند/زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را/ ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش/چه بد بختی چه بد بختی
زنی را می شناسم من/که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد وگوید/که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را می شناسم من/ که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند/ اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد/زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه/اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه/زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی/که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آریو من تکرار خواهم کرد/سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من/ که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه/که او نازای پردرد است
زنی را می شناسم من/که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته/دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که : بسه/ زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود/هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر/به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده/زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند/زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند/ زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است/ ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر/جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است/زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد/ نمی دانم ,نمی دانم؟
شبی در بستری کوچک/زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را/ز مردی هرزه می گیرد
زنی را می شناسم من...
هرچقدر که این دوری طول بکشد، او را فراموش نخواهم کرد
او به من آموخت چگونه عاشقش شوم
او به من شهد سیراب کننده اش را نوشاند
گویی روحی از خداست که برای ما هم چون بشر آراسته است
سراپایش را جامه ی حسن پوشانده زیبایش ساخته و حلاوت بخشیده
نزن. مشگل پیدا میشه خرج عمل گرونه.
😁