مآه
اگر میدانستم شعرها از کجا میآیند ؛ به آنجا میرفتم
مآه
ما بهش میگیم
نشخوار فکری یا Overthink
ولی عبدالوهاب الرفاعی
خیلی زیبا میگه:
در سرم
جنگهای بسیاریست
و تنها کشتهاش منم...
مآه
تو سرگرمِ رقص بودى ،
من سرم گرمِ تو
تنت كمانچه ىِ غم بود.
در دستانِ من
سينهات خيسِ اشك
تو دل بُرده بودى
من را اما جا گذاشته بودى
جايى ميانِ يك بغض...
صداىِ كمانچه ميانهىِ رقص تو
و دستهاى من
به عمقِ زلالِ رودخانهاى مىماند
كه مىشود سرخ سنگ هاىِ صيقلىاش را شمرد
و
زلال شد...
كاش اين بغض امانام دهد
به آرامش
به يك نفس عميق
به يك فرياد
به يك دوستت دارم با صداى بلند.
من سرم گرمِ تو بود
مست ِ شنا بر حرير دامنت
غرق شده
در آبى رودخانهىِ صدات
حالا
تنها سرخ سنگِ صيقلىام بر كنارهىِ رود
با دست هات بردار مرا
كه بَر دارم
و پرتاب ام كن تا دورها و دورها...
تا جايى كه يادمان نيايد
يك روز چشم هامان بى قرار شد
و
يك صبح قرار گذاشتيم
و
براىِ يك عُمر در ميانه هاىِ آغوش و باد
عاشق شديم
تو نوشتى دستهايم را بگير
اصلا براىِ تو
و من براىِ هميشه سرم گرم تو شد.
مآه
احتمالا برایش دوران سختی بود؛
دورانی تقلا میکرد زندگی کند
پیشرفت کند،خوشحال باشد،اشک بریزد،اما خاموش نشود،نفس بکشد بدون درد،نترسد،بجنگد،نرود و بماند،بسازد انسان باشد.
زنده بماند،زنده بماند،زنده بماند.
مآه
میخواهی بدانی کیستی؟
نپرس، عمل کن
عمل شما را ترسیم و تعریف میکند.
مآه
بزرگترین" اندوه در چشمان کسی است که ؛ بلند میخندد...
به «دیده ها نباید اعتمادی کرد! بنگــر که دل چه می گوید» وقتی کسی غرق در آشوب
"بلند بلند" می خندد و دهان به "احترام" بُغضی
طولانی «بسته می ماند»
مآه
چه کسی آشوب درونت را می فهمد
وقتی که در آرام ترین حالتت قرار داری؟
aliaga
یک عمر اشتباه كردن، نهتنها افتخارآمیز است، كه بسیار سودمندتر از یکعمر نشستن بیهوده است!
aliaga
از یه جایی به بعد تنها چیزی که کنار آدما نگهت میداره اعتماد و آرامشه،
چون دیگه گوشات از حرفهای قشنگ پره!
√ mohsn ghavami
زورِ شراب گر به غمِ عشق می رسید
ما را چنین خراب نمی دید هیچ کس
مآه
دلم یک آدمِ غریبه ی امن و آرام می خواهد،
وَ پذیرنده، و شنونده، و پناه دهنده...
کسی که قضاوتم نکند و فقط گوش کند. کنجکاو نشود، بیشتر نپرسد، سرزنش نکند، دلیل نخواهد.
دلم نگاهی بیگانه اما گرم می خواهد
یک دوستیِ عمیق ولی کوتاه
یک همنشینیِ سالم اما بدون ادامه.
یک نفر که انگار مرا از جنگل سرد و تاریکی که در آن گم شده ام نجات بدهد، به کلبه ی دنج و گرم خودش ببرد، برایم چای بریزد و بی آنکه بپرسد چرا و از کجا می آیم، مقابلم بنشیند، حرف های مرا بشنود و شانه های مرا برای تسکین بفِشارد و حالم که خوب شد، نپرسد کجا؟ فقط راه خیابان را نشانم بدهد، در آغوشم بگیرد و برایم آرزوهای خوب کند و از او که دور شدم، احساس کنم خدا را در کالبد یک انسان ملاقات کرده ام که اینقدر آرامم..
مآه
ازتخت ها و چشمها می افتد
شاهی ڪه
نشناسد غمسرباز هایش را