ما میرقصیدیم، تو به چشمهای من زل زده بودی...
و من پرت شده بودم به تاریکی اون چشمها، اما توی این تاریکی صدای
قلب کوچیکت ناجی من بود...
ما میرقصیدیم و من هر لحظه
بیشتر پیدا میشدم...
خوب نتونستم به آهنگ گوش بدم چون به
چیزی گوش میدادم که چشمهات میگن
روزی دختری خواهم داشت شبیه خودم باچشمهایی درشت که همه ی دنیا را زیبا میبیند عاشقانه زندگی میکند، تنفر برایش بی معناست، مهربانی را یادش میدهم، اعتماد راهم...یادش میدهم همه دنیایش را با مادرش قسمت کند، حتی خطاهایش را،آن وقت هیچ وقت تنها نمی ماند ...نمیگویم دخترم بترس ازمردها می گویم بترس ازگرگها، مردهاکه گرگ نیستند، پدرت فرشته ای است که روزی خدا او را فرستاد و روح تنهای مرا لمس کرد و نگذاشت ، تنهابمانم....روزی دختری خواهم داشت شبیه خودم اما بسیار قوی تر، بسیار بخشنده تر، بسیار مهربان تر و بسیار صبور تر...
دستات را به من بده
دستهای ِ تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسان ِ ابر که با توفان
بهسان ِ علف که با صحرا
بهسان ِ باران که با دریا
بهسان ِ پرنده که با بهار
بهسان ِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای ِ تو را دریافتهام
زیرا که صدای ِ من
با صدای ِ تو آشناست.
بي سروصدا به یادت هستم،
بدون بلوا دوستت دارم،
خاطراتت را در سکوت مرور میکنم،
در خفا عکس هایت را میبوسم،
بغض آلود زیر باران قدم مي زنم،
قطره قطره پیر و ذره ذره آب مي شوم.
و بالاخره در یك غروبِ غم آلودِ جمعه،
تنهایي را باور میکنم،
آهسته از همه جا مي روم،
دور میشوم و آرام آرام میمیرم.
𝐂𝐡𝐧𝐧𝐞