🔸مردی خدمت امیرالمومنین علی علیه السلام شرفیاب شد و عرض کرد:از مهدی علیه السلام برای من سخن بگویید؟
🔸حضرت فرمودند:
«... استقبالش نسبت به مردم از همه بیشتر،دانشش از همه افزونتر و برای خویشاوندانش از همه نیکوتر است.بارالها! بیعت او را پایان بخشِ همه اندوهها قرار بده. پراکندگی امت را به دست او، به یگانگی مبدل فرما.اگر خداوند چنین روزی را نصیب تو ساخت چون کوه استوار باش. اگر چنین روزی را درک کردی، به سوی احدی از او روی متاب. اگر به کویش راه یافتی، از او در مگذر.»
دروغه نمدونم روایت از کیه یا حدیثه ولی میدونم ک نوشتن هر کی بگه امام زمانو دیده ک فلان جا بود و فلان کار کرد و فلان گف بدونید ک اون دروغگوعه.. چون امام زمان بعد از غیبت صغری با کسی ارتباط نگرفته
گویند شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من ۱۷ شتر و ۳ فرزند دارم، شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف آنها را و فرزند دومم یک سوم آنها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند.
وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این ۱۷ شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟
و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به آنها کمک کند، بنابراین آنها به نزد امام علی(ع) رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند
حضرت فرمودند: رضایت می دهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم. گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم،
پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، ۹ شتر داد. به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، ۶ شتر داد و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، ۲ شتر داد و در آخر یک شتر باقی ماند که همان شتر حضرت بود!
بعضی حساسیت ها هم دیگه زیادیه
مثلا گروه جند ا... رو قبلنا اخبار جند الشیطان می گفت
بعد از حملات تروریستیش چون همه جا اسم واقعیش رو میگفتن دیگه اسم اصلیشو اخبار می گفت
یا یه مدت میگفتن بگید صدام یزید
همسنای یاس یادشونه ماها نه قدیم یه ادم عوضی بود قاتل و متجاوز بود خیلی معروف شده بود تو روزنامه ها میگفتن بگید اسمش محمد بیجه هست در صورتی که ب(س)یجه بود فامیلیش
منم که حساس اون موقع ها تو روزنامه ها هر جا اسامی مذهبی بود اونو قیچی می کردم یه موقع مثلا روزنامه رو دور یا تو سطل انداختیم بی احترامی نشه هر چی علی دایی و کریمی و مهدی مهدوی کیا و... بود اسماشونو با دقت قیچی می کردم
از او پرسیدند: ملا میدونی کمونیسم یعنی چه؟
گفت: میدانم
گفتند: میدانی اگر دو تا اتومبیل داشته باشی و یکی دیگر اتومبیل نداشته باشد ناچار خواهی بود یکی از آن دو را بدهی !؟
گفت : بله کاملاً حاضرم همین حالا
گفتند : میدانی اگر دو تا الاغ داشته باشی باید یکی را بدهی به کسی که الاغ ندارد !
گفت : با این مخالفم !
این کار را نمی توانم انجام دهم...
گفتند : چرا این که همان منطق است و همان نتیجه؟
گفت : نه این همان نیست چون من الان دو تا الاغ دارم ولی دو تا اتومبیل ندارم!
💠بسیاری از مردم تا زمانی به شعارهای زیبایشان پایبند هستند که منافع خودشان در خطر نباشد آنها قشنگ حرف میزنند اما در مقام عمل هرگز بر اساس آنچه میگویند رفتار نمی كنند.
مردی حکیمی را سؤال کردند: اسرار حکمت و معرفت چگونه آموختی؟ گفت: روزی در کاروانی مال التجاره می بردم که در نیمروزی در کاروانسرا در استراحت بودیم که یکی از کاروانیان گوش بر زمین نهاد و برخاست و گفت: صدای سُم اسب ها می شنوم، بی تردید راهزنان هستند.
هرکس هر مال التجاره ای از طلا و نقره داشت آن را در گوشه ای چال کرد. من نیز دنبال مکانی برای چال کردن بودم که پیرمردی را در پشت کاروانسرا در سایه دیواری نشسته دیدم. پیرمرد گفت: قدری جلوتر برو، زباله های کاروانسرا آنجا ریخته اند. گفت: زباله ها را کنار بزن و مال التجاره خویش در زیر خاک آنجا دفن کن.... من چنین کردم. قافله راهزنان چون رسیدند زرنگ تر از اهل کاروان بودند، وجب به وجب اطراف کاروانسرا را گشتند؛ پس هرجا که زمین دست خورده بود کَندند و هرچه در زمین بود برداشتند و فقط یک جا را نگشتند و آن مزبله بود که تکبرشان اجازه نمی داد به آن نزدیک شوند تا چه رسد مزبله کنار زنند و زمین را تجسس کنند.
آن روز از آن کاروان تنها من اموال باارزش و گرانقدر خود به سلامت در آن سفر به منزل رساندم و یاد گرفتم اشیاء نفیس گاهی در جاهایی غیر نفیس است که خلق از تکبرشان به آن نزدیک نمی شوند. از آن خاطره تلخ ترک تجارت کردم و در بازار مغازه ای باز کردم و مسگری که حرفه پدرانم بود راه انداختم.
روزی جوانی را که چهرۀ خشن و نامناسبی داشت در بازار مسگران دیدم که دنبال کار کارگری می گشت و کسی به او اعتمادی نمی کرد تا مغازه اش به او بسپارد. علت را که جویا شدم گفتند: از اشرار بوده و از زندان حکومت تازگی خلاص شده است... جوان مأیوس که بازار ترک می کرد یاد گفته پیرمرد افتادم؛ که اشیاء نفیس گاهی در جای غیر نفیس پنهان هستند، پس گفتم: شاید طلایی بوده که به جبر زمان در زندان افتاده است.
او را صدا کردم و کلید مغازه به او دادم و بعد از مدتی یافتم آن جوان که کندوکاو کردم چیزهایی از توحید از او فرا گرفتم که در هیچ کتابی نبود و یافتم صاحب معرفت و حکمت است که از بد حادثه در زندان رفته است. آری! هر حکمتی آموختم خدا به دست او بر من آموخت....
بدانید نبی مکرم اسلام (ص) فرمودند: حکمت در دل متواضع می نشیند و از متکبر دوری می کند، و یاد بگیرید حکمت چون طلاست و برای یافتن طلا باید از تکبر دور شد و گاهی مزبله را هم برای یافتن آن زیر و رو کرد.....
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آیم و، چون سایه دیوار
گامی از سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!
وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!
گرفتم اینکه دری هست و کوبهای دارد...
در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!
کفنکِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،
دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!
شرابِ خُلَّرِ شیراز دادهام از دست...
خبر زِ خمرهی گیراتری نباشد چه؟!
چنین که زحمتِ پرهیز بُردهام اینجا،
به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!
بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟
در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟!
هرگز نگفتند
كه زن باید عاشق باشد و مَرد لایق...
عشق را سانسور كردند!
من سالها جنگیدم
تا فهمیدم كه بى عشق،
نه گیسوانِ بلندم زیباست
و نه چشمانِ سیاهم و نه مَردى با دستانِ زمخت
و گونه هاىِ آفتاب سوخته،
خوشبختی ام را تضمین میكند...
ّمن ترکیبی دعا می کنم توسل به اهل بیت صدقه نماز زیارت عاشورا حدیث کسا و در بحرانی ترین حالت نماز استغاثه حصرت زهرا و نعمت هاش یاد می کنم و بدبختی و بیچارگی خودم رو اعتراف می کنم
و قسمش میدم منو ببخش به عزیزانش و دستم رو بگیره و بعد دیگه رهای رها می کنم
استرس
اما و اگر ذهنم نمیارم
البته بجز مریضی عزیزانم که هر هر کار کنم باز دلشوره امانم نمیده
البته الان نگاه کردم درست این شعر اینه
بر انگشت عصا هر دم اشارت می کند پیری
که مرگ اینجاست، یا اینجاست، یا اینجاست یا اینجاست
که از واعظ قزوینیه نه از بیدل و صائب
#طبق_پست#فاطمه
یاد استاد ریاضیمون افتادم
به ریاضی اصن توجه نمیکردم
کلاسایی که حضوری نمیزد رو نمیرفتم
وقتایی که میرفتم کتاب میخوندم کاری به درس دادنش نداشتم
جزوه نمینوشتم
میخوابیدم
کلا پرت بودم سر کلاس این بشر فقط یبار رفتم پای تخته
یبار که سرم رو میز بود صدام زد بم گفت داشتم چی میگفتم؟
منم فقط نگاش کردم مقنعمم کج😂😂همه هم خندیدن
بم گفت میخوای سر کلاس من بخوابی اصن نیا همونجا خودمو افتاده فرض کردم
دوتا همکلاسیم ک اوکی ام باهاشون خوب بودن سر کلاسش هرکاری من نمیکردمو اینا میکردن
آخرش چی شد؟
من پاس شدم
اون دوتا افتادن😂😂خرخونمونم افتاد
بعد فیزیک ک خودمو... دادم براش افتادم😂😂
جریان این چاهو امشب تو... مطرح میکنم ببینم چی میگن
مرسی
خب شاید قبل از غیبت صغری بوده باشه
یه مقام هم داره امام زمان
گنبد سبز رنگه ، بلاخره اومدند توو وادی السلام