سکوت شب
براي همه ی ی مـا
همه ی ی روزها فراموش مي شوند
بجز همان يکروز
كه نشاني آنرا
بـه هيچكس نگفته ايم
wolf
ماهها هم طي شد.
بارها قصه آن، كوچهْ مهتاب مشيري خواندم
باورم شد كه جهان، زندگي، عشق، اميد،
سست و بيبنياد است
ولي انگار كه عشقت، يادت، هيچ فكر سفر از اين دل و اين سينه نداشت
زهرا
آدم به خاطر اين از خداحافظي ميترسه، كه نتونه دوباره سلام كنه. آدم از نتونستنه كه ميترسه، از اينكه با خودش ميگه اگه برگردم همونقدري عزيز هستم كه بودم؟
اگه با اين آسمون خداحافظي كنم قول ميده بازم وقتي برگشتم برام بارون بباره؟
آدم از نتونستنه كه غصه ميخوره، از اينكه دستش اينقدر باز نيست كه حال عزيزاشو خوب كنه، دستش اونقدر بلند نيست كه اشك از رو چشاشون پاك كنه.
آدم ميترسه از اينكه اين همه حسي كه تو دلشه و هيچكي نميدونه باهاش خاك بشن و برن، آدم از اينكه نتونه به آدما بگه چقدر دوستشون داره، چقدر واسشون ناراحته، چقدر قربون دلشون بره...
كه اينقدر توش درد و غصه دارن، چقدر دور سرشون بگرده كه اينقدر دلش تنگ شده، از اينكه نتونه اينا رو بگه ميترسه، از اينكه اينا رو نگفته خداحافظي كنه باهاشونه كه ميترسه.
زهرا
تو فيلم "حرفه اى" صبح فردايى كه لئو ماتيلدا رو نجات ميده،
ازش ميخواد جمع كنه بره.
ماتيلدا بهش ميگه تو ديروز در رو برام باز كردى و
نجاتم دادى.
پس مسئولى.
اگه رهام كنى كمكت به هيچ دردى نميخوره:)
حالا اين سوال منه از تو: اگه منو نميخواستى
واسه چى درِ اون قلب لعنتيتو باز كردى؟ مسئولى!
LOEY♡
گاهی دلم ميگــــــيره ازسخناني كه در شـأنم نيست…
گاه دلم ميگيره ازصداقتــــــم كه هيچكس لايــــــق آن نيست،….
گاه دلم تنگ ميشه براي وعــــــده هايي كه ميدانستم نيست اما براي دلخوشيم كافی بود..
گاه دلم ميگيرداز سادگی هايم…
گاه دلم ميسوزدبراي وفـــــــاداري هايم….
گاه دلم ميسوزدبراي اشكهايم..
گاه دلم ميگيردازروزگــــــــــاري كه درآنم…
☜اين نبـــــــــــــــودآنچه درانتظارش بــــــــــــــــودم..