یافتن پست: #مشیری

سکوت شب
سکوت شب
کاش می‌دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می‌تابانی
بال مژگان بلندت را
می‌خوابانی
آه وقتی که
تو چشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته می‌گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می‌گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می‌گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می‌کند
ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می‌نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می‌بینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می‌گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

فریدون مشیری

شــادی
شــادی
.
زندگی می‌کشد آخر به کجا کارت را
باید از دور تماشا بکنی یارت را
.
روز دیدار، خودت را به ندیدن بزنی
شب ولی دوره کنی لحظهٔ دیدارت را
.
عاشقش باشی و تا عشق، خریدارت شد
دور سازی خودت از خویش خریدارت را
.
دوستش داشته باشی و نبیند هرگز
«دوستت دارم» در سینه گرفتارت را
.
بهترین پاسخ این درد، سکوت است، سکوت
نکند باز کنی مخزن‌الاسرارت را
.
رفتنی می‌رود و باز تو خواهی پرسید
از «نسیم سحر آرامگه یار...» ت را
.

.

.
.
.
{ صبح جمعتون بی دلتنگی }
.
.
.
.
.


حضرت@دوست
حضرت@دوست
شمابا هم میکنید ...نه پستی .نه حرفی ..اینجا سایت ..#مردگان خاموش نیست


wolf
wolf
من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم

من ، که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه ی مردم شدم


ای سکوت، ای مادر فریادها
ساز جانم از تو پر آوازه بود

تا در آغوش تو ، راهی داشتم
چون شراب کهنه ، شعرم تازه بود

در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها

من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ، ای مادر فریادها

گم شدم در این هیاهو ، گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟

گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من!

فریدون مشیری

حضرت@دوست
حضرت@دوست
﴿انّ فی ذلک لآیات لکلّ صبّار شکور
صبر وسیله آگاهی و شناخت است
.......

شنیدم ,

که شیرین بود !

منم آن که

صدلیلاست !

غم تورانازم،

چنان درسینه افکند

که غم های کرد

از این خانه

wolf
wolf
میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود

میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

عشق تو بسم بود که این شعله بیدار

روشنگر شبهای بلند قفسم بود

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت

غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود

دست منو آغوش تو هیهات که یک عمر

تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

بالله که جز یاد تو گر هیچکسم هست

حاشا که بجز عشق تو گر هیچکسم بود

سیمای مسیحائی اندوه تو ای عشق

در غربت این مهلکه فریاد رسم بود

لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم

رفتم بخدا گر هوسم بود بسم بود



فریدون مشیری

wolf
wolf
ماهی همیشه تشنه ام

در زلال لطف بیکران تو

می برد مرا به هر کجا که میل اوست

موج دیدگان مهربان تو

زیر بال مرغکان خنده ها ت

زیر آفتاب داغ بوسه هات

ای زلال پاک

جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش

تا که پر شود تمام جان من ز جان تو

ای همیشه خوب

ای همیشه آشنا

هر طرف که می کنم نگاه

تا همه کرانه ه ای دور

عطر و خنده و ترانه می کند شنا

در میان بازوان تو

ماهی همیشه تشنه ام

ای زلال تابناک

یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی

ماهی تو جان سپرده روی خاک



فریدون مشیری

wolf
wolf
هر روز می پرسی که : آیا دوستم داری ؟

من جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم

تو در نگاه من چه می خوانی نمی دانم

اما به جای من تو پاسخ می دهی : آری

ما هر دو می دانیم

چشم زبان پنهان و پیدا راز گویانند

و آنها که دل با یکدگر دارند

حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند

ننوشته می خوانند

من دوست دارم را

پیوسته در چشم تو می خوانم

نا گفته می دانم

من آنچه را احساس باید کرد

یا از نگاه دوست باید خواند

هرگز نمی پرسم

هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟

قلب من وچشم تو می گوید به من آری



فریدون مشیری

wolf
wolf
نیمه شب بود و غمی تازه نفس

ره خوابم زد و ماندم بیدار

ریخت از پرتو لرزنده ی شمع

سایه ی دسته گلی بر دیوار...



همه گل بود ولی روح نداشت

سایه ای مضطرب و لرزان بود

چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه

گوئیا مرده ی سرگردان بود !



شمع ، خاموش شد از تندی باد

اثر از سایه به دیوار نماند !

کس نپرسید کجا رفت ، که بود

که دمی چند در اینجا گذراند !



این منم خسته درین کلبه تنگ

جسم درمانده ام از روح جداست

من اگر سایه ی خویشم ، یا رب

روح آواره ی من کیست ، کجاست ؟







"فریدون مشیری"

wolf
wolf
دستِ مرا بگیر که باغ نگاه تو چندان شکوفه ریخت که هوش از سَرم ربود !
فریدون مشیری{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}

wolf
wolf
عاشقم،

اهل همین کوچه ی بن بست کـناری

که تو از پنجره اش پای به قلب من ِ دیوانه نهادی

تو کجا ؟ کوچه کجا ؟ پنجره ی باز کجا ؟

من کجا ؟ عشق کجا ؟ طاقتِ آغاز کجا ؟

تو به لبخند و نگاهی

منِ دلداده به آهی

بنشستیم.

تو در قلب و

منِ خسته به چاهی

گُنه از کیست ؟

از آن پنجره ی باز ؟

از آن لحظه ی آغاز ؟

از آن چشم ِ گنه کار ؟

از آن لحظه ی دیدار ؟

کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت،

همه بر دوش بگیرم

جای آن یک شب مهتاب،

تو را تنگ در آغوش بگیرم.



شاعر :

رحمان نصر اصفهانی

فریدون مشیری

wolf
wolf
‌گاهی میانِ خلوتِ جمع ،
یا در انزوای خویش ،
موسیقیِ نگاهِ تو را گوش می‌کنم!
وز شوقِ این محال ،
که دستم به دستِ توست،
من جای راه رفتن
پرواز می‌کنم ...!

{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}

ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
هر چه زیبایی و خوبی ...
که دلم تشنه ے اوست ...
مثل گل...
صحبت دوست...
مثل پرواز کبوتر...
می و ...
موسیقی و ...
مهتاب ...
و کتاب
کوه ، دریا، جنگل...
یاس ، سحر...
این همه یک سو ...
یک سوے دگر...
چهره ے همچو گل تازه ے تو ...
دوست دارم همه عالم را لیک...
هیچ کس را نه به اندازه تو ....:قلب




ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
من دلم مي‌خواهد
خانه‌اي داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
دوست‌هايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو...؛
هر کسي مي‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوي دل‌هاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست...



ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
بسته شد آغوش تابستان؟
خدایا، زود بود!:هعی



صفحات: 3 4 5 6 7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو