یافتن پست: #فروغ_فرخزاد

چه روزگار تلخ و سیاهی
نان، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده  گاه‌های الهی گریختند
و بره‌های گمشده عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشت‌ها نشنیدند.



و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گيسوان کودکیش را
در آب های جاری خواهد ریخت...!



༊
گوشواری به دو گوشم می‌آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخنهایم
برگ گل کوکب میچسبانم
کوچه‌ای هست که قلب من آنرا
از محله‌های کودکی‌ام دزدیده است




[آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه‌های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست M ...]



بیگمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش
کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش



Mr.Ahoora
Mr.Ahoora
افسوس!
من با تمام خاطره هایم
از خون، که جز حماسه ی خونین نمی سرود
و از غرور، غروری که هیچگاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش می کنم:
نه صدایی!
و خیره می شوم:
نه ز یک برگ جنبشی!
و نام من که نفس آن همه پاکی بود
دیگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمی زند.



wolf
wolf
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاشق گشته ام ...
گوئیا «او» مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام ...
هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم ...؟
لیک در آئینه می بینم که، وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم ...



wolf
wolf
کاش چون پاییز بودم...
اشک‌هایم همچو باران
دامنم را رنگ می‌زد ...
و... چه زیبا بود اگر پاییز بودم ...
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم ...



wolf
wolf
می رهم
از خویش و
می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران میشود ...
روح من
چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود ...



wolf
wolf
تو را در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تورا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس ... !



ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
مست ِعشقم ٬ مست ِشوقم
مست ِدوست
مست ِمعشوقى
كه عالم مست ِ اوست ^_^


پ.ن: دوستان اگه دوست داشتین بیاین زیر این پست مشاعره :سوت

سکوت شب
سکوت شب
می توان عاشق بود
به همین آسانی...
من خودم
چند سالی ست که عاشق هستم
عاشق برگ درخت
عاشق بوی طربناک چمن
عاشق رقص شقایق در باد
عاشق گندم شاد!
آری
می توان عاشق بود
مردم شهر ولی می گویند
عشق یعنی رخ زیبای نگار!
عشق یعنی خلوتی با یک یار!
یا به قول خواجه
عشق یعنی لحظه ی بوس و کنار!
من نمی دانم چیست
اینکه این مردم گویند....
من نه یاری نه نگاری نه کناری دارم....
عشق را اما من
با تمام دل خود می فهمم!
عشق یعنی رنگ زیبای انار



wolf
wolf
و
قلب های کوچکِ بازیگوش...
از حس گریه ، می ترکند...




wolf
wolf
از من رمیده‌ای و من ساده‌دل هنوز
بی‌مهری و جفای تو باور نمی کنم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق تورا آرزو کنم
دیگر چگونه مستی یک بوسهٔ تو را
دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

با آنکه رفته‌ای و مرا برده‌ای ز یاد
می‌خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
ای مرد! ای فریب مجسّم! بیا که باز
بر سینهٔ پر آتش خود می فشارمت



شــادی
شــادی
.
زندگی می‌کشد آخر به کجا کارت را
باید از دور تماشا بکنی یارت را
.
روز دیدار، خودت را به ندیدن بزنی
شب ولی دوره کنی لحظهٔ دیدارت را
.
عاشقش باشی و تا عشق، خریدارت شد
دور سازی خودت از خویش خریدارت را
.
دوستش داشته باشی و نبیند هرگز
«دوستت دارم» در سینه گرفتارت را
.
بهترین پاسخ این درد، سکوت است، سکوت
نکند باز کنی مخزن‌الاسرارت را
.
رفتنی می‌رود و باز تو خواهی پرسید
از «نسیم سحر آرامگه یار...» ت را
.

.

.
.
.
{ صبح جمعتون بی دلتنگی }
.
.
.
.
.


صفحات: 1 2 3 4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو