به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
(حافظ)
که با من سر بدين حاجت در آري
چو حاجتمندم اين حاجت برآري
جوابش داد مرد آهنين چنگ
که بردارم ز راه خسرو اين سنگ
به شرط آنکه خدمت کرده باشم
چنين شرطي به جاي آورده باشم
دل خسرو رضاي من بجويد
به ترک شکر شيرين بگويد
چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد
که حلقش خواست آزردن به پولاد
دگر ره گفت ازين شرطم چه باکست
که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست
اگر خاکست چون شايد بريدن
و گر برد کجا شايد کشيدن
به گرمي گفت کاري شرط کردم
و گر زين شرط برگردم نه مردم
ميان دربند و زور دست بگشاي
برون شو دست برد خويش بنماي
چو بشنيد اين سخن فرهاد بي دل
نشان کوه جست از شاه عادل
به کوهي کرد خسرو رهنمونش
که خواند هر کس اکنون بي ستونش
به حکم آنکه سنگي بود خارا
به سختي روي آن سنگ آشکارا
ز دعوي گاه خسرو با دلي خوش
روان شد کوهکن چون کوه آتش
بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تيشه بگشاد
نخست آزرم آن کرسي نگهداشت
بر او تمثال هاي نغز بنگاشت
به تيشه صورت شيرين بر آن سنگ
چنان بر زد که ماني نقش ارژنگ
پس آنگه از سنان تيشه تيز
گزارش کرد شکل شاه و شبديز
بر آن صورت شنيدي کز جواني
جوانمردي چه کرد از مهرباني
@wolflower مناظره خسرو با فرهاد
نخستين بار گفتش کز کجائي
بگفت از دار ملک آشنائي
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشي در ادب نيست
بگفت از عشقبازان اين عجب نيست
بگفت از دل شدي عاشق بدينسان؟
بگفت از دل تو مي گوئي من از جان
بگفتا عشق شيرين بر تو چونست
بگفت از جان شيرينم فزونست
بگفتا هر شبش بيني چو مهتاب
بگفت آري چو خواب آيد کجا خواب
بگفتا دل ز مهرش کي کني پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامي در سرايش
بگفت اندازم اين سر زير پايش
بگفتا گر کند چشم تو را ريش
بگفت اين چشم ديگر دارمش پيش
بگفتا گر کسيش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نيابي سوي او راه
بگفت از دور شايد ديد در ماه
بگفتا دوري از مه نيست در خور
بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داري
بگفت اين از خدا خواهم به زاري
بگفتا گر به سر يابيش خوشنود
بگفت از گردن اين وام افکنم زود
بگفتا دوستيش از طبع بگذار
بگفت از دوستان نايد چنين کار
بگفت آسوده شو که اين کار خامست
بگفت آسودگي بر من حرام است
بگفتا رو صبوري کن درين درد
بگفت از جان صبوري چون توان کرد
بگفت از صبر کردن
نقش مویت دیدم و نقش دلم بر آب شد
خال رویت دیدم و این دیده ها پر آب شد
در تمنای وصالت جان شیرین بسپرم
جان من؛ فرهاد تو کی از غمت در خواب شد؟
یک دمی این مردم دیده ز خون عاری مباد
طرد گشتن از بر جانان به عشق آداب شد
تا به کی مجنون و شبگرد از فراق روی تو
این سپرده دل به بحر عشق تو غرقاب شد
رنگ رویا داری و همزاد عشقی و مهی
دل ربودی چون که دانی دل دگر نایاب شد
دل فریبی کردی و با این همه دل برده ای
نقش خاک خسته هم امشب دگر بر آب شد
گفتم تو شیرین منی
گفتا تو فرهادی مگر
گفتم خرابت میشوم گفتا تو آبادی مگر
گفتم ندادی دل به من
گفتا تو جان دادی مگر
گفتم زکویت میروم
گفتا تو آزادی مگر
گفتم فراموشم نکن
گفتا تو در یادی مگر
شاعر:مجتبی عدالتی
@wolf
@hadi
@Sahra
@lost
@delaram97
@aliaga
@sahel
@helma
@C_seyyed
@wolflower
@althevarez
@shadi
@fatima
@saharr
@SHahrad
@WeT
@arman
@zahra313
@Z110
@aslam
@ali31
@Zahra_H
@BInam
@GOMNAM
@Maryam
@sarab27
@_hedieh_
@EDRIS
#وهمه
دوستان عزیز با بازنشر کردن پست باعث این شوید که دوستانتان هم باخبر شوند
چون همه در این لیست نیستند
این لیست رو مدیون دلارام خانوم هستیم