🎼فراموش نکنیم که؛
اولین گام موفقیت: تحمل موفقیت دیگران هست.
دومین: تحسین موفقیت دیگران.
سومین: الگوبرداری و الگوپذیری از موفقیت دیگران.
و آخرین گام اینه:
که بتوانیم به شیوه ی خودمان موفق شویم.
بعدت وقولت مش فارق نکمل ولا نتفارق
دور شدی و گفتی وقتی برای باهم بودنمون نداری
هتمشی الدنیا من غیرک وعادی هعیش
بدون تو روزگار میگذره و من عادی زندگی میکنم
وادینی بموت من اللهفه یارتنی مقولتلک ننسی
از غم دارم میمیرم ای کاش بهت نمیگفتم همدیگه رو فراموش کنیم
و بحلم لو تکون فاکر ومنستنیش
همیشه ارزو دارم که بهم فکر کنی و منو فراموش نکرده باشی
عذااااااابی عذاب لا انا بشوفک ولا احنا صحاب
از دینت در جداییمون عذاب سختی میکشم
ولا عمری عملت حساب للی انا فیه
تو عمرم خطایی نکردم که لایق چنین عذابی باشم
اااه
حاولت انساک ومش قادر کمان انساک
سعی کردم فراموشت کنم و همچنان نمیتونم
ولو ایامنا مش واحشاک هقولک ایه ؟؟؟
اگر تو دلتنگ باهم بودنمون نشدی من چه باید بهت بگم؟
واحشنی ونفسی نتقابل ومن جوایا مش قابل
دلتنگتم و با خودم در جنگم ولی از درون نمیتونم بپذیرم
احس بحد غیرک انت واقرب لیه
کسی به غیر تورو داشته باشم وبهش نزدیک بشم
حبیبی ارجعلی من تانی ف
ملا دلباخته دختر کدخدا شده بود. او از هر فرصتی برای ابراز عشقش استفاده میکرد. روزی از جانب عموی ملا نامهای رسید که وضع او را ناگوار توصیف میکرد. درنتیجه پدر ملا وی را برای پرستاری و مراقبت از برادرش به محل زندگی او در شهری دور فرستاد.
ملای عاشق پیشه، برای اثبات دلدادگی خود و اینکه دخترک را هرگز فراموش نخواهد کرد به وی قول داد هر روز برایش نامه بنویسد. از آن به بعد هر روز نامهرسان درِخانه ی کدخدا را دقالباب میکرد.
دختر کدخدا نیز برای دریافت نامه، خود را شتابان به درب منزل میرساند.
به نظر شما این داستان چه فرجامی داشت؟ آیا ملا به وصال یار رسید؟!
بله… بالاخره نامهنگاری روزانه اثر خود را گذاشت و دختر کدخدا ازدواج کرد. اما نه با ملا… بلکه با نامهرسانی که هر روز او را به واسطه ی نامههای ملّا میدید.😊
انتظار بسی سخت است جنگل را وعده باران ندهید
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت، سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه؛ اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الان داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباسهای گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. پادشاه اما به محض ورود به داخل قصر، وعدهاش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: «ای پادشاه! من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل میکردم اما وعده لباس گرم تو، مرا از پای درآورد».
شهید احمد کاظمی
نیمه شب برای سرکشی وارد پادگان شد، سربازی را دید که سر پست خوابش برده. پتو رویش انداخت و تا آخر پست خودش جای سرباز، نگهبانی داد. با آن درجه نظامی و مقامی که داشت...
چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مىخاست و كلید بر مىداشت و درب خانه پیشین خود باز مىكرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مىگذراند. سپس از آنجا بیرون مىآمد و به نزد امیر مىرفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مىرود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مىخواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مىبینم؟»
وزیر گفت: «هر روز بدین جا مىآیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.»
امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!»
#چالش
چالش اینطور دوستان جواب رو زیر پست می نویسید
و روی برگه یا وایت برد
جلو چشتون باشه
مثلا رو یخچال یا آینه
که روزی چند بار چشت بهش بخوره
اما چرا اینجا بنویسید
شاید چیزی که شما بابتش قدر دانی من نوعی کلا فراموشش کردم
پس شادی و خوشبختی به بقیه هم یاداور می کنید
البته می تونید اینجا ننویسید هم، اختیاری
خوب شروع کنیم #حق_شناسی #نگرش_مثبت #روز_اول
سوال: امروز بابت چه چیزی بیشتر از همه سپاسگزاری؟؟ #بنویس
نه قصد پیدا کردنشونو ندارم من دوستفا عین خونم بود درسته خیلی دپم ک بسته شده ولی خاطرات بدم بیشتر از خاطرات خوبم بود
یجورایی میخوام این سختی و تحمل کنم تا دوستفا و آدماشو فراموش کنم برای من جز غم چیزی نداشتن
ماها هم تو کلوب پر از خاطره های بد بودیم اینجا تقریبا اون گذشته رو فراموش کردیم
بهت کمک می کنیم و کنارتیم که بهت سخت نگذره
ولی همزمان با عضویت خودت کلی ادم دیگه هم عضو شدن تو اعضای جدید ببین شاید دوستای خوبت که اذیت نکردن بینشون باشه
مث یکی از همبنها که یه بار با گریه بهش گفتم حلالت نمیکنم، با خنده گفت خب حلال نکن
ولش
اونا شعور ندارن، مهم هم نیستن. اگه میبخشی باید برای خدا و امام معصوم ببخشی