aliaga
فریدون مشیری چه قشنگ داره حال امروز ما رو توصیف میکنه :
«رُک بگویم از همه رنجیدهام
از غریب و آشنا ترسیدهام
بی خیال سردی آغوش ها
من به آغوشِ خودم چسبیدهام»
منم جناب مشیری منم همینطور :)
جآنم❤
من آشناییم که غریبه من را نمیشناسد. من غریبه ایم که آشنا من را نمیشناسد. من آنم که هرکس یادگاری از درد بر دلم گذاردو رفت. من آنم که هرچه زجرم دادند کینه شان را به دل نگرفتم، من آنم که از دل مینویسم اما انگار کسی دل ندارد که حرفم را بداند مگر نگفتند آنچه از دل براید لاجرم بر دل نشیند؟. من گمشده ای در غربت یادها هستم. شاعر نیستم اما شعر میگویم، خواننده نیستم اما میخوانم، مومن نیستم اما خدا را عبادت میکنم، نویسنده نیستم اما مینویسم، من آنم که به هرکه محبت کردم از پشت به من خنجر زد، من آنم که سینه اش غمها برای گفتن دارد، من آنم که در این دنیا بی ادعاست، من آنم که به سادگی فراموش میشوم زودتر از یک پلک زدن، آنچنان که فراموشم کردند، دنیای من با این همه گفتار سپید تر از برف است چون اگر کسی را نداشته باشم خدا را دارم و اوست یاره واقعیه من. من آنم که کسی حتی نزدیکانم مرا با این نام نمیشناسند.من آنم که ناشناس بودن را دوست دارد. باز میخواهی بدانی کی هستم؟!
پریا
چقدر احمقیم که فکر میکنیم هم دیگر را میشناسیم..
گاهی در بیست و چند سالگی اتفاقاتی،
آدم را به اندازه ی 60 سال پخته میکند..
رنگ عوض کردن آدمها!
دل شکستن هایشان!
حرف های تلخ و نیش دارشان..
آدم را متحیر میکند!!!
بعد میگویی صد رحمت به همان غریبه ی ندیده و نشناخته!!
وقتی انتظارش را نداری و چنان خُرد میشوی
که تکه های شکسته ات دیگر به درد بند زدن هم نمیخورد!!
میفهمی،
شناختن آدمها کار بیست و چند سال هم نیست!
باید سفید کنی تمام موهایت را،
باید طعم شکسته شدن را بچشی،
باید خُرد شوی!
بعد خودت را لعنت کنی که چقدر احمقی!!
من هم؛
نشناختم،
نمیشناسم،
و امیدی هم ندارم..
این آدمها انقدر رنگ عوض میکنند
که گیجت میکنند..
حتی عزیزترینشان...
جآنم❤
آخرِ دوست داشتن همونه که افشین صالحی میگه:
«غریبه آشنا:
مراقبِ من باش!
از من فقط تو ماندهای.»
جآنم❤
اونجا که اشوان میگه: هرجا میرم تو خودمم غریب و مودی، کاشکی هنوزم واسم یه غریبه بودی .
گِلآرِه
روزگار غریبی ست نازنین...
به به💜
منم - _-