محسن
🌹#داستان_آموزنده
روزي امام علی علیهالسلام به مسجد رفتند. در مسجد شخصی ايستاده بود؛ حضرت دهنه اسب را به او سپرد تا به مسجد برود و برگردد.
هنگام خارج شدن از مسجد حضرت دو دينار در دست گرفت تا به عنوان مزد به آن مرد بدهد؛
اما وقتی برگشت، ديد آنمرد دهنه اسب را دزديده و رفته است!
حضرت دو دينار را به قنبر داد و فرمود: به بازار برو و يك دهنه اسب خريداری كن.
قنبر به بازار رفت، اتفاقاً به آن شخص دزد برخورد و ديد يك دهنه اسب در معرض فروش گذاشته است. قنبر فرمود: چند میفروشی؟
آن شخص گفت: دو دينار.
قنبر دو دنيار را داد و افسار را خريد.
وقتي برگشت حضرت فرمود: اين افسار دزديده شده است، به چند دينار خريدی؟ قنبر گفت: دو دينار.
حضرت فرمود: ببين كه اين شخص چگونه رزق حلال خود را كه برايش تعيين شده بود، حرام كرد!
نمیدونم شاید...😔
اسماشونو بگو من از بچه ها بپرسم اینجا هستن یا نه؟
نه قصد پیدا کردنشونو ندارم من دوستفا عین خونم بود درسته خیلی دپم ک بسته شده ولی خاطرات بدم بیشتر از خاطرات خوبم بود
یجورایی میخوام این سختی و تحمل کنم تا دوستفا و آدماشو فراموش کنم برای من جز غم چیزی نداشتن
ماها هم تو کلوب پر از خاطره های بد بودیم اینجا تقریبا اون گذشته رو فراموش کردیم
بهت کمک می کنیم و کنارتیم که بهت سخت نگذره
ولی همزمان با عضویت خودت کلی ادم دیگه هم عضو شدن تو اعضای جدید ببین شاید دوستای خوبت که اذیت نکردن بینشون باشه
باشه شاهین سعی میکنم فراموش کنم و بگردم دنبالشون🙂