مرا میباید که در این خمِ راه
در انتظاری تابسوز
سایهگاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام، امید
از سفری به دیرانجامیده باز میآید.
به زمانی اما
ای دریغ که مرا بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیرِ پای.
از تابِ خورشید تفتیدن را
سبوئی نیست تا آبش دهم،
و برآسودنِ از خستگی را بالینی نه که بنشانمش
مسافرِ چشمبهراهیهای من
بیگاهان از راه بخواهد رسید.
ای همهی امیدها
مرا به برآوردنِ این بام نیروئی دهید!
#شاملو
مشکلِ خویش بَرِ پیرِ مُغان بُردم دوش
کو به تأییدِ نظر حلِّ معما میکرد.
تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صدها مسیله
تلخ مثل خنده ای بیحوصله.........از شبنم عشق خاک آدم گل شد صد فتنه و شور در جهان حاصل شد ..سرنشتر عشق بر رگ روح زدند.. یک قطره فرو چکید و نامش دل شد
برای زیستن دو دل (قلب) لازم است
و عمقتر عشقی که هیچگاه شناخته نمی شود مگر در زمان فراق…