یافتن پست: #شاملو

حضرت@دوست
حضرت@دوست
از سر شراب رفت

بس بینوا ز ساقی خود دور مانده ام
از سر شراب رفته و مخمور مانده ام

سارا
سارا
‏اونجایی که شاملو میگه:
"حوصله ات که سر می رود
با دلم، با دوست داشتنم بازی نکن!
من در بیحوصلگی هایم با تو زندگی ها کرده ام"

سارا
سارا

مرا می‌باید که در این خمِ راه
در انتظاری تاب‌سوز
سایه‌گاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام، امید
از سفری به‌ دیرانجامیده باز می‌آید.

به زمانی اما
ای دریغ که مرا بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیرِ پای.

از تابِ خورشید تفتیدن را
سبوئی نیست تا آبش دهم،
و برآسودنِ از خستگی را بالینی نه که بنشانمش

مسافرِ چشم‌به‌راهی‌های من
بی‌گاهان از راه بخواهد رسید.
ای همه‌ی امیدها
مرا به برآوردنِ این بام نیروئی دهید!



خانوم اِچ
خانوم اِچ
شاملو تو یکی از نامه‌هاش به آیدا میگه:
«من با تو، انسانی را که هرگز در زندگیِ خود نیافته بودم، پیدا کردم».
و چقدر قشنگه یکی بیاد تو زندگیت که حس کنی کلِ عمرش، دنبالِ آدمی شبیه تو بوده : )
برای همتون آرزوش میکنم🤍🌺🫂

fatme
fatme
کوه‌بانخستین‌سنگ‌آغاز‌میشود،
وانسان‌بانخستین‌درد
شالمو🥹

▪️
▪️
دلم میخواست
چیزی بهش بگویم
که بداند چقدر دوستش دارم.
گفتم تو مسیح منی...🖤



سارا
سارا
به قول احمد شاملو:
اشک ها را پشت لبخندی مخفی می کنیم
که خـــــیلی درد میکند
و هیچ کس نمی فهمد...!
ما را درد همین نفهمیدن می کشد
نـه زخــم ها...!

▪️
▪️
جنبشِ شاخه‌ای
از جنگلی خبر می‌دهد
و رقصِ لرزانِ شمعی ناتوان
از سنگینیِ پابرجای هزاران جارِ خاموش،
در خاموشی نشسته‌ام
خسته‌ام ، درهم‌شکسته‌ام من، دل‌بسته‌ام.



▪️
▪️
از دریچه
با دلِ خسته، لبِ بسته، نگاهِ سرد
می کُنم از چشمِ خواب آلوده ی خود
صبحدم بیرون
نگاهی :
در مه آلوده هوایِ خیسِ غم آور
پاره پاره رشته های نقره در تسبیحِ گوهر ...
در اجاقِ باد، آن افسرده دل آذر
کاندک اندک برگ هایِ بیشه هایِ سبز را بی شعله می سوزد ...
من در این جا مانده ام خاموش
بر جا ایستاده سرد
جاده خالی زیر باران!



▪️
▪️
به تو گفتم:
"زیاد، خیلی خیلی دوستت دارم."
جواب دادی: هرچه این حرف را تکرار کنی، باز هم میخواهم بشنوم!"
این گفت‌ و گوی کوتاه را، مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک قطعه‌ی موسیقی، هر لحظه توی ذهن خودم تکرار کردم . جواب تو را، بارها با لهجه‌ی شیرین خودت در ذهنم مرور کردم .


"کتاب: مثل خون در رگهای من"

▪️
▪️
کنارِ حوضِ شکسته درختی بی‌بهار از نیروی عصاره‌ی مدفونِ خویش می‌پوسد.
و ناپاکی آرام‌آرام رخساره‌ها را از تابش بازمی‌دارد.



fatme
fatme
در به درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید
ای تیزخرامان
لنگی پاهای من
از ناهمواری راه شما بود ...!


fatme
fatme
در آستانه‌ی خوابی سنگین
رؤیایی زرین می‌گذرد


★彡   نَرگِس خآنُمِ گُلِ گُلآب 彡★
★彡 نَرگِس خآنُمِ گُلِ گُلآب 彡★
نخست دیرزمانی در او نگریستم؛
چندان ک نظر از او باز گرفتم،
در پیرامونِ من،همه چیزی به هیأت او
در آمده بود!
آنگاه دانستم ک مرا دیگر
از او؛
گریز نیست...!


صفحات: 1 2 3 4 5 6 7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو