یافتن پست: #رخت

پریا
پریا
بزرگترین اشتباه کسی که
خرش از پل گذشت اینه که
فکر میکنه دیگه پلی جلوش نیست...

شامی
شامی
عاقا اون موقعی که من موهام کوتاه و مردونه بود همتون سوسکی بودین

حالا که من دارم موهامو بلند و سوسکی میکنم موهاتون و مردونه کوتاه کردید.:-S
این چه وضعشه اخه:اشک

aliaga
aliaga
خیل خوب

چ خبر از ایران؟؟

حضرت@دوست
حضرت@دوست
انجا که علی منتظری می خونه@؟؟
بی قرار توام ای یار یک بار نه صد بار ..
ادم یاد پسر همسایه میکند که دیروز عقد کرد امروز کاسه چهکنم چرا گرفته بود


رها
رها
محتاج قصه نیست گرت قصدِ خون ماست/

چون رخت از آن توست، به یغما چه حاجت است

{-57-}{-57-}
چطوری میشه ک یه نفر اینقد قشنگ شعر میگه {-57-}


aliaga
aliaga
ای نشسته
تو در این خانه‌ی پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو،
رخت ببر، هیچ مگو…



حضرت@دوست
حضرت@دوست
برسی عوامل مؤثر خودشناسی بر جامعه(بخش 1)
چو خود دانی همه دانسته باشی
چو دانستی ز هر بد رسته باشی


aliaga
aliaga
اشک در این چشم من هی بازیگوشی میکند
در درونم عشقِ تو دارد چموشی میکند
حالِ من مثل تبر ماند که در مرگِ درخت
ناگزیر است و فقط هی گریه زاری میکند
بغض در کنجِ گلویم رخنه کرده بی گمان
اشک این حالِ مرا حتما فروشی میکند
چَشمِ من مات تو و پایَم به سوی در رود
عقل از چشمان من هی چَشم پوشی میکند
خونِ دل را در کنارِ عکسِ تو سر میکشم
من خمار و عکس تو هی فخرفروشی میکند
خاطراتت بر سرم آوار شد، گریان شدم
حرف دارد قلبِ من، اما خموشی میکند


(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
ایشالا تابِسون تشریف بیاریند اصفان ، تا بریم گُرگاب و خربوزه گُرگاب اِز درخت برادون بی چینیم بی بینید اصن خربوزه یعنی چه :)

*خربوزه=خربزه


👈 از طرف "یگانه شون"

فاطمه جان @fatme بعد از کنکور بیا بریم :ماشین

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
درخت انبه، شهر سرباز استان سیستان و بلوچستان


👈 تا حالا ندیده بودم ، درختش رو

aliaga
aliaga
دلتنگم و دیدار تو درمان من است

بی رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی

آنچ از غم هجران تو بر جان من است

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

چوپانی عادت داشت در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه با استفاده از آن‌ها آتش درست می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگ‌ها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگ‌ها مادامی که آتش روشن است، سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست.

چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ‌ها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد، سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد.

رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود، شکر کرد و گفت: خدایا،‌ ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی، پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.

fatme
fatme
خسته‌ام مثل درختی که به تنهایی خود
بی ثمر مانده و کابوس تبر می بیند

صفحات: 11 12 13 14 15

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو