یافتن پست: #رخت

هادی
هادی
خدا رحمت کنه امام رو


سعی کنید درمورد ایشون بیشتر مطالعه کنید. برای ما ها همیشه بعد سیاسی ایشون رو نشون دادن درحالی که ایشون اوج قله بود توی خیلی از چیزا

سجـــاد
سجـــاد
میدونی اگ ی فیل بره بالای درخت چی میشه؟{-7-}

aliaga
aliaga
خدایـــــــــــــا چرا منــــــــــــــــــــ؟؟؟

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.



.


.


.


.


.
..


.
انقد جیگرم....:ناز:خجالت

سجـــاد
سجـــاد
-میدونی رفیق
میخوام یه چیز خیلی ساده بگم
تو این زمونه که کسی بهت نگاهم نمیکنه
و همه سعی میکنن از پشت بهت خنجر بزنن..
تا به چیزی که میخوان برسن
تو شاید یکی از اون درصد آدمایی هستی که هنوز
انسانیت تو وجودشه
برای همینه که خدا تو رو انقدر خاص آفرید...😍♥️

@aliaga

aliaga
aliaga
.....



کامنت اول:فکر

aliaga
aliaga
چقدر این متن از فروغ فرخزاد موده:

«هیچ چیز راحتم نمی‌کند. نه دریا، نه آفتاب، نه درخت‌ها، نه آدم‌ها، نه فیلم‌ها، نه لباس‌هایی که تازه خریده‌ام. نمی‌دانم چه کار کنم. بروم و سرم را به درخت‌ها بکوبم، داد بزنم، گریه کنم؛

donya
donya 👩‍👧‍👦
به چند نفر نیروی کار ماهر جهت انجام کارهای زیر نیازمندم
۱:پهن کردن لباسها و تا کردن و اتوی لباسهای قبلی
۲:شستن ظرفها
۳:‌پختن نهار
۴:تمیزکردن سرامیکها
۵:‌جارو و گردگیری
داوطلبان اعلام آمادگی کنند کمک لازمم:هعی:دی

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

مسافری خسته كه از راهی دور می آمد، به درختی رسید و تصمیم گرفت كه در سایه آن قدری اسـتراحت كند غافل از این كه آن درخت جـادویی بود، درختی كه می توانست آن چه كه بر دلش می گذرد برآورده سازد...!
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب می شد
اگـر تخت خواب نرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد.
فـوراً تختی كه آرزویـش را كرده بود در كنـارش پدیـدار شـد!
مسافر با خود گفت: چقدر گرسـنه هستم. كاش غذای لذیذی داشتم...
ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید...
بعـد از سیر شدن، كمی سـرش گیج رفت و پلک هایش به خاطـر خستگی و غذایی كه خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا كرد و در حالـی كه به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فكـر می كرد با خودش گفت: قدری می خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...

سجـــاد
سجـــاد
موقع سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.

روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین با هم به جماعت نماز بخوانیم.

خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیش نماز پای درخت خوابیده و به شیری که آن جا خوابیده بود، اشاره کرد.

شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.

خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟

روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!:ههه

سجـــاد
سجـــاد
دختری در کتابفروشی پدرش کار می‌کرد و معشوقه‌‌اش را دید که به‌سویش می‌آید!
در این حال پدرش که در نزدیکش ایستاده بود به معشوقه‌اش گفت:
آیا به‌خاطر گرفتنِ کتابی‌که نامش ” آیا پدر در خانه‌ هست” از يورگ دنيل نویسندۀ آلمانی، آمده‌ای؟
پسر گفت: خیر! من به‌خاطر گرفتنِ کتابی به اسم ” کجا باید ببینمت” از توماس مونیز نویسندۀ انگلیسی، آمده‌ام.
دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما می‌‌توانم کتابی‌ به نام ” زیرِ درختِان سيب” از نویسندۀ آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم.
پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا می‌توانی فردا کتابِ “بعد از ۵ دقیقه تماس می‌گیرم” از نویسندۀ بلژیکی، را بیاوری؟
دختر در پاسخش گفت: بلی! با کمالِ میل، ضمنا توصيه می‌كنم کتاب “هرگز تنها نمی‌‌گذارمت” از نویسندۀ فرانسوی را نیز بخوانى. بعد از آن پدر گفت: این كتاب‌ها زیاد است، آیا همه‌اش را مطالعه خواهد کرد؟!
دختر گفت: بلی پدر، او جوانى باهوش و کوشا است.
پدر گفت: در اينصورت بهتر است کتابِ “من کودن نیستم” از نویسندۀ هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند.و تو هم بد نيست کتاب “براى عروسی با پسر عمويت آماده شو” از نویسندۀ روسی را بخوانی{-18-}

WeT
WeT
‏ای کاش آدمی ميتوانست رخت خوابش را همچون بنفشه ها با خود ببرد هرکجا که خواست😒😒😒

سجـــاد
سجـــاد
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

وان که این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

صوفیان واستدند از گرو می همه رخت

دلق ما بود که در خانه خمار بماند

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد

قصه ماست که در هر سر بازار بماند

هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم

آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت

جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس

شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند

داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید

خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد

که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود، ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت. از شدت درد فریادی زد و سوزن را چند متر دورتر پرت کرد.
مردی حکیم که از آن مسیر عبور می‌کرد، ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد:
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن ‌آنگه که خارش خوری
حکیم به کفاش گفت:این سوزن منبع درآمد توست. این همه از آن فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور می‌اندازی! 

اگر از کسی رنجیدیم، خوبی‌هایی که از جانب آن شخص به ما رسیده را به یاد آوریم. آن وقت ضمن اینکه نمک‌نشناس نبوده‌ایم تحمل آن رنج نیز آسان‌تر می‌شود.

aliaga
aliaga
میگم:
عاشقی آمده اینجا به تماشای رخت
سرِ بازار نشستست که او را بخری

صفحات: 13 14 15 16 17

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو