aliaga
آنقدرخسته ام که حاضرم . . .
سرم را رو تکه سنگی بگذارم و بخوابم . . .
اما به دیوار وجود بعضی ها. . .
" که بارها بر سرم اوار شدند "
تکیه ندهم . . .
aliaga
دلم که میگیرد
قدمهایم را؛
به کوچه پس کوچههای این شهر،
دعوت میکنم
یادت را بر خیال میآورم؛
و همراهِ تنهاییام
نبودنت را قدم میزنیم...
aliaga
گاهی هم به خودت سر بزن!
حال چشم هایت را بپرس و دستی به سر و روی احساسات بکش
رو به روی آینه بایست و تمام تنهایی ات را محکم در آغوش بگیر ...
و با صدای بلند به خودت بگو: تو تنها داراییِ من هستی
بگو: با همه ى کاستی هایِ جسمی و روحی، تو را بی بهانه و عاشقانه دوست دارم...
برای خودت وقت بگذار، با مهربانی دستت را بگیر و به هوای آزاد ببر نگذار احساسِ تنهایی کنی
نگذار كه ابرهای سیاه، چشم هایت
را از پا دربیاورد مطمئن باش هرگز دلسوز تر از تو، نسبت به تو پیدا نخواهد شد ...!
aliaga
در این سرای بی کسی ، کسی به در نمیزند ...
به دشتِ پرملالِ ما ، پرنده پر نمیزند ...
amirali-62
من و این شعر هر دو تنهاییم
من گویم و خود خوانم ماییم
نیست کسی بنشیند که بگوییم از او
سال هاست که دوا و درمان ماییم
امیر علی
aliaga
درد آدمی آن زمان آغاز میشود که
محبت کردن را میگذارند
پای احتیاج
صداقت داشتن را میگذارند
پای سادگی
سکوت کردن رو میگذارند
پای نفهمی
نگرانی را میگذارند پای تنهایی
و وفاداری را پای بی کسی...
همه میدانند که حقیقت این نیست،
اما انقدر تکرار میکنند که خودت هم باورت
عجبززز
اها خو باشه یار فقد الی