💢
#هر_شب_یک_حکایت
روستای ما دو ارباب داشت که همیشه
بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم
کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده
بودند یک روز اختلافات بالا گرفته
بود و قرار شده بود فردا برای چماق
کشی با طرفداران اربابِ مقابل به
صحرا برویم اما من یک روز مانده
به چماق کشی، به در خانه ارباب خودمان رفتم.
در نیمباز بود. باگفتن یاالله وارد حیاط
خانه شدم دیدم دو ارباب در حال
کشیدن قلیان هستند!
گفتم: ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟!
پس چرا با هم قلیان می کشید!؟
اربابمان گفت:
شماها قرار است دعوا کنید نه ما!!!!!
آخه کسی اینو آدم حساب نمیکنه ک داره زر میزنه
دلقکه
میخواد بگه منم بازی ام
تف بخش
نداریم