یافتن پست: #آید

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

یک روز قصابی گوشت تازه ای را توی مغازه آویزان کرده بود و به سمت دیگر مغازه رفته بود، گربه ی محل هم که از دور تماشا می کرد و دهانش آب افتاده بود، آرام آرام خود را به مغازه رساند ولی دستش به قلابی که گوشت از آن آویزان بود نمی رسید.
تخته ای را که قصاب روی آن گوشت را ساطوری می کرد زیر پایش گذاشت ولی تخته چرب بود و گربه به زمین افتاد. چند بار که این کار را امتحان کرد موفق نشد. و بالاخره با دیدن قصاب پا به فرار گذاشت و چون موفق نشده بود برای این که ضایع نشده باشد، دستش را جلوی بینی اش گرفت و گفت: " پیف پیف این گوشت بو می دهد !"
از آنوقت به بعد هرگاه کسی از کاری که از عهده اش بر نمی آید و یا چیزی که در اختیارش نیست بد گویی می کند این مَثَل را بکار می برند!

aliaga
aliaga
امروز روز قشنگی میشود
اگر هنر این را داشته باشیم که زیبا بنگریم...
و جز زیبایی‌ نبینیم
و برای ارزوهایما تلاش کنیم..


-گل-


گون آیدین-گل-

༊
یکی از نتایج ملاقات شمس با مولانا
آن بود که فهمید
اصل ثابت جهان بی‌ثباتی‌ست.

فقط بی‌ثباتی‌ست که ثبات دارد
و ما مدام در حال نقض
این مهم‌ترین قانون جهان هستیم.

مدام می‌خواهیم قرار و ثبات را
حفظ کنیم در حالی‌که
اصل جهان بر بی‌ثباتی و تغییر است.



رها
رها
روز وصلِ دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران، یاد باد
کامم از تلخیِ غم چون زهر گشت
بانگِ نوشِ شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارِغَند از یادِ من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مُدام
زنده رودِ باغِ کاران یاد باد
رازِ حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد...

رها
رها
صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جامِ مُرَصَّع می لعل
ای بسا دُر که به نوکِ مژه‌ات باید سُفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاکِ درِ میخانه به رخساره نَرُفت
در گلستانِ ارم دوش چو از لطف هوا
زلفِ سنبل به نسیمِ سحری می‌آشفت
گفتم ای مَسنَدِ جم، جامِ جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولتِ بیدار بِخُفت
سخنِ عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شِنُفت
اشکِ حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوزِ غمِ عشق نیارَست نهفت...

❤️حافظ❤️

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

روزی دست پسر بچه‌ای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند.

گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن، انگشت‌هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می‌کنم دستت بیرون می‌آید.»
پسر گفت: «می‌دانم اما نمی‌توانم این کار را بکنم.»
پدر که از این جواب پسرش شگفت‌زده شده بود پرسید: «چرا نمی‌توانی؟»
پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکه‌ای که در مشتم است، بیرون می‌افتد.»

⭕👈شاید شما هم به ساده‌لوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می‌بینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم‌ارزش، چنان می‌چسبیم که ارزش دارایی‌های پرارزشمان را فراموش می‌کنیم و در نتیجه آنها را از دست می‌دهیم.

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)


در محضر بزرگان: پاسخ آیت الله خوشوقت به چند پرسش در مورد دعا(۶)

آیت الله خوشوقت اعلی الله مقامه از عرفا و اساتید اخلاق شناخته شده و از شاگردان حضرت امام خمینی(ره) و علامه طباطبایی بودند. در روزهای گذشته، پنج بخش از پاسخهای ایشان در موضوع دعا و اهمیت آن را تقدیم شما شد. امروز هم بخش ششم و آخر از این پرسش و پاسخ منتشر می شود.

شعرگان
شعرگان
جـواب نامه‌ام از بس ز جانان دیـر می‌آید

جوان گر می‌رود قاصد، ز کویش پیر می‌آید

معلوم شبستری

شعرگان
شعرگان
جـواب نامه‌ام از بس ز جانان دیـر می‌آید

جوان گر می‌رود قاصد، ز کویش پیر می‌آید

معلوم شبستری

رها
رها
علت عاشق ز علت‌ها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بی‌زبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی می‌دهد
شمس هر دم نور جانی می‌دهد
سایه، خواب آرد تو را همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر


مولوی جان❤️

aliaga
aliaga
من که جز هم‌نفسی با تو ندارم هوسی
با وجود تو چرا دل بسپارم به کسی...

زنده ام بی تو و شرمنده ام از خود هرچند
که دمی از سر رغبت نکشیدم نفسی...

ناامیدم مکن از صبر و بگو می‌آید
عادل ظلم ستیزی، ملک دادرسی...

به کجا پَر بکشد در هوس آزادی
آنکه از بال و پرش ساخته باشد قفسی...

من کسی جز تو ندارم که به دادم برسد
می‌توانی مگر ای عشق به دادم نرسی...

Behnaz
Behnaz
کجا لبو می‌فروشید که من نمیبینم{-77-}

صفحات: 11 12 13 14 15

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو