مارتین لوتر کینگ، مبارز بزرگ آمریکایی درکتاب خاطراتش می نویسد:
روزی در بدترين حالت روحی بودم. فشارها و سختى ها، جانم را به تنگ آورده بود.
سر در گم و درمانده بودم. مستأصل و نگران، باحالتی غریب
و روحى بی جان و بى توان به زندگی خود ادامه می دادم.
همسرم مرا ديد به من نگاه کرد و از من دور شد.
چند دقيقه بعد با لباس سر تا پا سياه روی سکوى خانه نشست.
دعا خواند و سوگوارى کرد. با تعجب پرسیدم:
چرا سياه پوشیده ای؟ چرا سوگواری می کنی؟
همسرم گفت مگر نمی دانی او مرده است؟
پرسیدم چه کسی؟ همسرم گفت خدا... خدا مرده است!
باتعجب پرسیدم مگر خدا هم می میرد؟ این چه حرفی است که می زنی؟
همسرم گفت:رفتارامروزت به من گفت که خدا مرده ومن چقدرغصه دارم
حیف از آرزوهایم؛ اگرخدانمرده پس توچرااینقدرغمگین وناراحتی؟
او در ادامه می نویسد: در آن لحظه بود که به زانو در آمدم گریستم.
راست می گفت گویا خدای درون دلم مرده بود.
بلند شدم و براى ناامیدی ام از خدا طلب بخشش کردم.
خدا هرگز نمى ميرد! ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﻮیم؛
ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ؛ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻧﯽ ﺍﺳﺖ.
ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻧﺞ ﺑﺒﺮﯼ؛ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺭﻧﺞ ﺑﺮﺩﻧﯽ ﺍﺳﺖ.
ﮐﻠﯿﺪ ﻟﺬﺕ
سکوت شب
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم، یکایک زرد می شد،
آفتاب دیدگانم سرد می شد،
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وچه چه زیبا بود اگر پاییز بودم،
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
سکوت شب
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم، یکایک زرد می شد،
آفتاب دیدگانم سرد می شد،
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وچه چه زیبا بود اگر پاییز بودم،
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
Sare
ب احترامِ مرگِ آرزوهایم؛
سکوتی کردم
بالاتر از
فَ ر ی ا د....
wolf
دستمال خیس آرزوهایم را فشردم همین قطره چکید
زنده
باد
دوست
با معرفت!
wolf
یک روز هم یکی میاید که مرا برای خودم بخواهد
که قلقم را بلد باشد و به من فرصت ناز کردن بدهد
کسی که با رفتنش مرا از ولیعصر بیزار نکند
یکی که من برایش یکی مثل همه نباشم. ایموجی قلب هایش، لبخندش ، جانم گفتنش هایش، وقفِ عام نباشد
من منتظر کسی هستم که همه در حسرت چشم هایش بسوزند و من ولی هر لحظه که دلم خواست ببوسمش
میدانی شک ندارم روزی کسی میاید که ممنوعه ی همه باشد و حلال ترینِ من
که برایِ همه همان مغرورِ دوست نداشتنی باشد و برایِ من مهربان ترینِ خواستنی
کسی که زیلویِ نیم متری مان را روی چمن خیس پهن کند و بی خیال به عالم و آدم و ادعایِ روشنفکری با من قهقهه بزند و بستنی خوردنِ دخترکِ موخرگوشی را مسخره کند و به یادِ فرزند نداشته مان بیفتد که برایش اسم انتخاب کند و از آرزوهایمان برایش حرف بزند، سرِ اینکه او بگوید پزشکی بشود که سرطان را درمان کند و من بگویم شاعرشود و حال مردم را خوب کند هی بحث کنیم و آخرش بگوید"اصلا به ما چه هرچی که خودش خواست"
یک روز کسی میاید که مالِ خودم باشد...
که وقتی گفت
" امروز سرم شلوغه بهت زنگ میزنم" دلم به هزار جا نرود
یک روز یکی میاید که بلدمان باشد کمی صبر...
سکوت شب
بیخودی متاسف نباش
تو آمده بودی که بروی اصلا!
تو چه می دانی چه ترسی ست
ترس از کوچه ی بعد از خداحافظ؟
دستم را برای وداع با آرزوهایم
ᴍᴀʜɪ
با دلخوری به خدا گفتم:
درب آرزوهایم را قفل کردی
و کلید را هم
پیش خودت نگه داشتی.
خدا لبخندی زد و گفت:
همه ی عشقم این است
که به هوای این کلید هم که شده
گاهی به من سر میزنی...^_^
سکوت شب
گوشه چشمی از تو کافیست
تا هر رنجی به رحمت..
هر غصه ای به شادی...
هر بیماری به سلامتی...
هر گرفتاری به اسایش واسانی...
هر فراقی به وصل...
هر قهری به اشتی...
هر زشتی به زیبایی...
هر تاریکی به نور...
هر ناممکنی به معجزه... تبدیل شود!
پروردگارا تمام وجود و هستیمان را،
آرزوهایمان را غرق محبت
و نگاه معجزه گــــرت بفرما...
امين