༊
فکر میکنم به اینکه چند سالِ بعد حتما ما هم پیر میشیم اما پیر شدن ما کجا و پدربزرگ و مادربزرگ هامون کجا؟
نه به عشقی وفادار موندیم که نوه هامون پزشونو بدن ، نه تصور ذهنیِ خوبی برای هم باقی گذاشتیم که وقتی معشوقه ی دوره ی جوونیمونو دیدیم لبخند بزنیم و اشک تو چشامون جمع شه؛ نه وقت گرفتاریِ بچه هامون دعا و قرانی بلدیم براشون بخونیم که پشت و پناهشون بشه نه هیچ وقت بچه هامون میتونن تو انشاهاشون از چهره ی نورانی ما سر سجاده بنویسن ، نه آلبومی داریم که بشینیم برای هم ورق بزنیم و بگیم یادش بخیر فلانی عجب آدمِ خوبی بود؛ حتی مطمئنم تو جیب هیچ کدوممون نخود و کشمش هم پیدا نمیشه...
خیلی دیگه سنت ها رو حفظ کرده باشیم کنسرو قرمه سبزی ها ی آماده رو گرم میکنیم که فقط یادمون باشه یک زمانی این غذا برای ما نمادِ عشق و خانواده بود...
در واقع ما همین آدم های بدجنسی هستیم که برای هم میزنیم ؛ خیانت میکنیم ؛ دل میشکنیم ؛ دروغ میگیم و پشت هزارتا عمل جراحی خودمونو گم کردیم...
ادامه دارد...
تو برایم از ماندن گفته بودی
از امنیت آغوشت
تو جای زخم هایم را بلد بودی؛
جنس غم هایم را میشناختی
داشتم باورت میکردم
با تو از هرآنچه که از فکرم میگذشت حرف زده بودم
من با تو قدم زدم
شعر خواندم
و خندیدم
و همه ی این ها یعنی "باورت" کرده بودم ...
تو میدانی ایمان آوردن بی هیچ معجزه ای یعنی چه؟
بعید میدانم که بدانی
اما شک ندارم روزی شعرهایم را خواهی خواند و آن روز بدان که تنها سوال من از تو همین است :
"هیچ میدانی دنیای کسی که باورش شکسته باشد چه شکلی است؟ "
نمیدانی نه! چون اگر میدانستی با هیچ غریبه ای هم چنین نمیکردی چه برسد به من که برای دوست داشتن تو از خودم هم گذشتم...
اما عیبی ندارد من به تو خواهم گفت!
چشم هایت را ببند وکمی خودت را جای من بگذار و تصور کن
پرت شده ای در سیاه چاله ای عمیق و تقلا میکنی اما به تمام دست هایی که به سویت برای کمک دراز میشود بی اعتمادی!
یعنی تباهی ات را به هر محبتی ترجیح میدهی...
اینکه بخواهی تمام عمر در چنین دنیای تاریکی دست و پا بزنی ؛
درست مثل تصادف با عابری پیاده در نیمه شب بارانی وحشتناک است نه؟!..
حالا چشم هایت را باز کن
این همان بلایی است که تو سر من و دنیای من آورده ای!...
#سحر_رستگار