مآه
زیر مجموعه ی خودم هستم
مثل مجموعه ای که سخت تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
گرچه باغ من از درخت تهی ست
عشق آهوی تیزپا شد و من
ببر بی حرکت پتوهایم
خشمگین نیستم که تا امروز
نرسیدم به آرزوهایم
نرسیدن رسیدن محض است
آبزی آب را نمی بیند
هرکه در ماه زندگی بکند
رنگ مهتاب را نمی بیند
دوری و دوستی حکایت ماست
غیر از این هرچه هست در هوس است
پای احساس در میان باشد
انتخاب پرنده ها قفس است
وسعت کوچک رهایی را
از نگاه اسیر باید دید
کوه در رشته کوه بسیار است
کوه را در کویر باید دید
گرچه باغ من از درخت تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
شعر را، عشق را، مکاشفه را
همه را از نداشتن دارم...
aliaga
لحظه هایی هستند که هستیم
چه تنها چه در جمع،اما با خودمان نیستیم
انگار روحمان می رود، همانجا که می خواهد
بی صدا بی هیاهو
همان لحظه هایی که
راننده آژانس میگوید: رسیدین!
فروشنده می گوید: باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی می گوید: صدای بوق را نمی شنوی؟!
و مادر صدا می کند: حواست کجاست؟!
ساعت هایی که
شنیدیم و نفهمیدیم، خواندیم و نفهمیدیم ،دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد ، تاریک شد ،چای سرد شد
غذا یخ کرد ،در یخچال باز ماند
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم کی رسیدیم به خانه
و کی گریه هامان بند آمد
و کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید شد
و از آرزوهایمان کی گذشتیم؟!
یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که با خودمان نیستیم... .
aliaga
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم، یکایک زرد می شد،
آفتاب دیدگانم سرد می شد،
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وچه چه زیبا بود اگر پاییز بودم،
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
aliaga
به نقطه ی آغاز رسیدم
خدایا دلم هوای دیروز را کرده هوای روزهای کودکیم
دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم و آرزوهایم را به دستش بسپرم
دلم میخواهد دفتر مشقم رو باز کنم و دوباره تمرین کنم الفبای زندگی را
میخواهم خط خطی کنم تمام اون روزایی که دل شکستم و دلم را شکستند
چه زود گذشت . . .
و حالا باید صفحهٔ سفید دیگهای که پیش روم گذاشتنو پر کنم.
خدا کند امسال رو سفید باشم و صفحهم رو کمغلط تحویل بدم.
aliaga
با دلخوری به خدا گفتم:
درب آرزوهایم را قفل کردی
و کلید را هم
پیش خودت نگه داشتی.
خدا لبخندی زد و گفت:
همه ی عشقم این است
که به هوای این کلید هم که شده
گاهی به من سر میزنی...^_^
aliaga
ماه هاست کِ دیگر بِ خودم سرنمیزنم
حتی نمیدانم غذای مورد علاقه اش چیست!
نمیدانم با چه چیزی خوشحال میشود
نمیتوانم آرامشش را برگردانم
حتی یادم میرود کِ هست
حرف های دیکتاتور های دورم در سرم میپیچد
خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو
من همرنگ جماعت شدم ولی خودم را فراموش کردم
ترنم بانو♥️
کوچه ای بی عبورم ،شبی بی مهتاب…
درد چون هواست و به ناچار میکشم نفس….
قورت داده ام زمستان را
یخ بسته دلم…
گیر کرده ام در خلوت ِ خاموش و جا مانده ام در فصلی که عشق
راهش از من جدا گشت…
دیگر مرا
نمیشناسد آن آشنای دور…
آفتاب آرزوهایم را
ربوده فلک
دیگر
تابشی نیست
این دلِ یخ بسته
بهارش را خاک کرده اند….
اجازه کپی هست؟
بله بله راحت باشید😅
زنده باشی ممنونم ازت
خواهش می کنم
من هم ازت ممنونم محسن عزیز
🌹خواهش میکنم