💢
#هر_شب_یک_حکایت
روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود
و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و مهرش عبور کرد
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي
مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق ليلي هستم تو را نديدم
تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه ديدي که من بين تو و خدايت فاصله انداختم!؟
چمدونم ولک مو مگه بیکارم ک ترجمه هم بکنم
بخوان ب لهجه مشهدی
ای چ وعضه
آهان تشکر داش 😄
مخلصوم سید
قربانت