یافتن پست: #گریه

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

‌مادر نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست...
فرشته ی فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:
ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزو های ترا براورده سازد، بگو از خدا چه می خواهـی؟
مادر رو به فرشته کرد و گفت:
از خدا می خواهم تا پسرم را شِفا دهد.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
مادر پاسخ داد: نه!

فرشته گفت:‌اینک پسرت شِفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی...
مادر لبخند زد و گفت تو درک نمی کنی!

سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت...

پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمی تواند با تو یکجا زندگی کند. می خواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی.
مادر رو به پسرش کرد و گفت: نه پسرم من می روم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی می کنم و راحت خواهم بود...
مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ی نشست و مشغول گریستن شد.

فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت:......

donya
donya 👩‍👧‍👦
الی چرا رفته؟:گگگ

یاس
یاس
اینترنت رایگان دولت
چند گیگ است
به نام خدا
۵ گیگ :قهقهه






پ.ن:خنده من از گریه تلخ تر است :گگگ

Hana
Hana
خدایا ب من شجاعتی عطا کن پاشم برم دندونپزشکی 🚶‍♀️😪

یاس
یاس

چالش اینطور دوستان جواب رو زیر پست می نویسید
و روی برگه یا وایت برد
جلو چشتون باشه
مثلا رو یخچال یا آینه
که روزی چند بار چشت بهش بخوره
اما چرا اینجا بنویسید
شاید چیزی که شما بابتش قدر دانی من نوعی کلا فراموشش کردم
پس شادی و خوشبختی به بقیه هم یاداور می کنید
البته می تونید اینجا ننویسید هم، اختیاری
خوب شروع کنیم



سوال: امروز بابت چه چیزی بیشتر از همه سپاسگزاری؟؟


aliaga
aliaga



۷۵ روح_سیده_زهرا_خانم (مدیرساینا)

پدر محمدهادی و ریحانه
پدر محمدهادی و ریحانه
امروز محمدهادی داشت سریال آوای باران رو می دید؛اونجا که باران بعد از ۲۰ سال به باباش رسید پای تلویزیون مثل ابر بهار گریه می کرد...
چقدر احساساتیه این پسر!

خانوم اِچ
خانوم اِچ
کی این نقاشی خوشگلارو میکشه؟

aliaga
aliaga
زمان بچگیم خیلی کینه ای بودم و بعد بلوغ کلا سعی کردم اون خصلت زشت وحال بهم زن رو کلا از خودم دورکنم


ولی ی چن ماهیه دوباره اومده سراغم و البته با چن صد درصد شدید تر و واقعا اذیت میشم


ی دو س ماه پیش ی بنده خدایی بهم توهین کردو بعدش هر قدرم ک زمان میگذره نتنها نمیتونم ببخشمش بلکه کینه ام نسبت بهش بیشتر میشه متاسفانه...


راهکار بدین لطفا

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

ستارخان در خاطراتش میگوید:
من هیچوقت گریه نکردم،
چون اگر گریه می کردم آذربایجان شکست می خورد و اگر آذربایجان شکست می خورد ایران شکست می خورد...!
اما در زمان مشروطه یک بار گریستم؛ و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا؛ از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را با خاک و ریشه می خورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می دهد و می گوید لعنت به ستارخان!!
اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت:
"اشکالی ندارد فرزندم، خاک می خوریم، اما خاک نمی دهیم."
آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد ...

سید
سید
هرکس هست سلام

خانوم اِچ
خانوم اِچ
رک بگویم... از شما رنجیده‌ام!
از غریب و آشنا ترسیده‌ام.

بی‌خیال سردی آغوش‌ها...
من به آغوش خودم چسبیده‌ام.....

رها
رها
بعد از یسری اتفاقات یهو ب خودت میای میبینی مثلا از سن 27،8سالگی افتادی وسط 40،50سالگی.... :خسته

شامی
شامی
اصلا آهنگش نگم براتون :x{-137-}
با صدای بلند گوش بدی بهش به به{-65-}



aliaga
aliaga
لحظه هایی هستند که هستیم
چه تنها چه در جمع،اما با خودمان نیستیم
انگار روحمان می رود، همانجا که می خواهد
بی صدا بی هیاهو
همان لحظه هایی که
راننده آژانس میگوید: رسیدین!
فروشنده می گوید: باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی می گوید: صدای بوق را نمی شنوی؟!
و مادر صدا می کند: حواست کجاست؟!
ساعت هایی که
شنیدیم و نفهمیدیم، خواندیم و نفهمیدیم ،دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد ، تاریک شد ،چای سرد شد
غذا یخ کرد ،در یخچال باز ماند
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم کی رسیدیم به خانه
و کی گریه هامان بند آمد
و کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید شد
و از آرزوهایمان کی گذشتیم؟!
یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که با خودمان نیستیم... .

صفحات: 8 9 10 11 12

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو