یافتن پست: #کمال

حلما
حلما
از یک جایی به بعد، بی تفاوت می‌ شوی به هرچیزی که هست، پشت می‌ کنی به دلواپسی‌ ها و با خودت می‌ گویی : "بیخیال ؛ بالاخره یک چیزی می‌ شود" ...
از یک جایی به بعد، دلت جنگیدن نمی‌ خواهد، رسیدن نمی‌ خواهد، داشتن نمی‌ خواهد ! فقط می‌ خواهی آرام باشی .
از نقش جنگنده ها و دونده‌ ها انصراف می دهی ، عقب تر می ایستی و فقط تماشا می کنی .
از یک جایی به بعد، می نشینی کناری و در امن ترین نقطه ی زندگی ات، خیره می شوی به مسیرهای در حال عبور و در کمال بیخیالی و آرامش ، چای ات را می نوشی ...

هادی
هادی
هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرامِ تو شد ای عشق، حلالت!

طاووسی و حُسنت قفسِ پرزدن توست
ای مرغِ گرفتار، چه سود از پَروبالت؟!

زیباییِ امروزِ تو گنجی ابدی نیست
بیچاره تو و دل‌خوشیِ روبه‌زوالت!

مانندِ اناری که سرِ شاخه بخشکد
افسوس که هرگز نرسیدی به کمالت!

پرسیدی‌ام از عشق و جوابی نشنیدی
بشنو که سزاوارِ سکوت است سؤالت!

یک‌بار به اصرارِ تو عاشق شدم ای دل!
این‌بار اگر اصرار کنی، وای به حالت!




حضرت@دوست
حضرت@دوست

گلت را نسبتی هرگز نمی باشد به رخسارش
به پیش ما دگر بگذار بلبل تیز بالی را

کجایی ای اجل رحمی به حال ناتوانان کن
به هجران بگذارنم چند ایام و لیالی را

اگر اینست باصاحب کمالان شیوهٔ گردون
خدا از ما نگیرد تا قیامت بی کمالی را

ز خون خود حنایی ساز شایق پنجهٔ همت
برون از آستین هرگز میاور دست خالی را


wolf
wolf
بپرس دوستم داری؟
بگذار بگویم من؟
شما را؟
به جا نمی آورم!
ولی...شما چقدر زیبایید!
به فنجان قهوه ای دعوتتان کنم؟
لبخند بزن
بگو با کمال میل
بیا دوباره برای اولین بار ببینمت!
در همان دیدار دلت را ببرم
بگذار اولین دوستت دارم را دوباره بگویم!
باز هم عاشقت شوم!
تو یک لبخند که بزنی
من هر صبح آلزایمر میگیرم و تو یک عمر
اولین و آخرین عشقم خواهی بود ... !



حضرت@دوست
حضرت@دوست

از باد مکش طره جانانه ما را
زنجیر مجنبان دل دیوانه ما را

آن شمه چگل گو که برقص آرد و پرواز
این سوخته دلهای چو پروانه ما را

کردند زبان آنکه به صد گنج فریدون
کردند بها گوهر یکدانه ما را

دیدند سرشکم همه همسایه و گفتند
این سیل عجب گر نبرد خانه ما را

دل گر چه خرابست ز غم چون تو درائی
آباد کنی کلبه ویرانه ما را

خواب خوش صبحت برد از دیده مخمور
شب گر شنوی نعره مستانه ما را

خواهد گله ها کرد کمال امشب از آن زلف
شبهای چنین گوش کن افسانه ما را



حضرت@دوست
حضرت@دوست



از باد مکش طره جانانه ما را
زنجیر مجنبان دل دیوانه ما را

آن شمه چگل گو که برقص آرد و پرواز
این سوخته دلهای چو پروانه ما را

کردند زبان آنکه به صد گنج فریدون
کردند بها گوهر یکدانه ما را

دیدند سرشکم همه همسایه و گفتند
این سیل عجب گر نبرد خانه ما را

دل گر چه خرابست ز غم چون تو درائی
آباد کنی کلبه ویرانه ما را

خواب خوش صبحت برد از دیده مخمور
شب گر شنوی نعره مستانه ما را

خواهد گله ها کرد کمال امشب از آن زلف
شبهای چنین گوش کن افسانه ما را


حضرت@دوست
حضرت@دوست


تو یک ساعت جدایی خوش نمی آید مرا
با دگر کس آشنایی خوش نمی آید مرا

گفتمش در آب عارض عکس جان با ما نمای
گفت هر دم خود نمایی خوش نمی آید مرا

از لب لعلت نپرهیزم بدور آن دو چشم
پیش مستان پارسایی خوش نمی آید مرا

منکر زهدم برویت تا نظر باز آمدم
پاکبازم من دغایی خوش نمی آید مرا

صوفیان گویند چون ما خیز و در رقص آ کمال
حالت و وجد وبائی خوش نمی آید مرا



حضرت@دوست
حضرت@دوست

بیمار ترا محرم شربت دهد و مرهم
بی چاشنی دردت فریاد ز درمان ها

عیش و طرب عاشق درد و غم یار آمد
گر نیست گمان اینها باشد دگرت آنها

عید و کمال ار یار دارد سر قربانی
ما نیز یکی باشیم از جمله قربان ها



حضرت@دوست
حضرت@دوست

دل بیمار من از دال و الف خالی نیست
تا قد چون الف و زلف چو دال است او را

به جگر خوردن بسیار به کف کرد غمش
خون عشاق بخور گو که حلال است او را

آفتاب از هوس آنکه شود همسر او
ایستد راست و زان بیم زوال است او را

به کمال است و بس این جور و جفا و ستمش
این صفتها که شنیدی به کمال است او را



wolf
wolf
@lost کوجایی؟؟:مشکوک:ترس:اشک

wolf
wolf
از زشت رویی پرسیدند :
آنروز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟
گفت : در صف کمال

wolf
wolf
چه نادانند آن مردمی که گمان می‌برند عشق با معاشرت طولانی و همراهی مستمر پدید می‌آید !
عشقِ حقیقی آن است که زاده‌ی سازگاری روحی باشد و اگر این تفاهم در یک لحظه کامل نشود ، در یک سال و یک نسل تمام نیز به کمال نمی‌رسد ...



wolf
wolf
امروز صبح ...
باصدای بلند ...
به خودم صبح بخیر گفتم...
بافت موهایم را بازکردم ...
برای خودم تازه دم ترین چای را...
میان فنجان ...
گل سرخی مادرم ...
ریختم
لقمه های کوچک نان وپنیر را ...
با کمال اشتها خوردم ...
بعضی وقت ها خوب است ...
که بلند فریاد بزنی ...
*به جهنم که نیست *




wolf
wolf
جالب تر از زن ها هم مگر موجودی هست ؟!!!
زنی را تصور کن که در نهایتِ بچگی ، موهایش را بافته ؛
در نهایتِ دخترانگی ، برایِ خودش آواز می خوانَد ،
و در کمالِ زنانِگی ، آستین ها را بالا زده و در همان حالتِ بچگانه ی دخترانه ی آواز خوان ، خیلی شیک و زنانه به نظافتِ خانه ای مشغول است ...
زنی که با تمامِ ظرافت ، آرزوهایش را گوشه ی ذهنش مچاله کرده و برایِ فرزندش مادری می کند ...
زنی را تصور کن که یک دستش به آشپزی و لباس شستن است ،
و در دست دیگرش کتابی قَطور ...
و با همان نگاهِ دلبرانه ی همیشگی ، خط به خط ، حرف هایِ تازه ای می خواند تا حالِ لحظه هایِ تنهایی اش برایِ همیشه خوب باشد ...
جانِ من ؛
می شود چنین صحنه هایی را دید و برای فداکاریِ معصومانه شان ضَعف نکرد ؟!
انصافا جالب تر از این موجوداتِ دوست داشتنی هم مگر هست ؟!
تازه ... کجایش را دیده اید ؟!
بعضی هایشان با تمامِ این شرایط ، شاغل هم هستند ...
خدا این موجوداتِ دوست داشتنی و عجیب را به دنیایمان ببخشد ...
اگر نبودند ، نفس کشیدن چقدر سخت بود !
زن ها ؛؛؛
واقعا خوبند !!!


صفحات: 14 15 16 17 18

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو