یافتن پست: #کمال

wolf
wolf
بپرس دوستم داری؟
بگذار بگویم من؟
شما را؟
به جا نمی آورم!
ولی...شما چقدر زیبایید!
به فنجان قهوه ای دعوتتان کنم؟
لبخند بزن
بگو با کمال میل
بیا دوباره برای اولین بار ببینمت!
در همان دیدار دلت را ببرم
بگذار اولین دوستت دارم را دوباره بگویم!
باز هم عاشقت شوم!
تو یک لبخند که بزنی
من هر صبح آلزایمر میگیرم و تو یک عمر
اولین و آخرین عشقم خواهی بود ... !



حضرت@دوست
حضرت@دوست

از باد مکش طره جانانه ما را
زنجیر مجنبان دل دیوانه ما را

آن شمه چگل گو که برقص آرد و پرواز
این سوخته دلهای چو پروانه ما را

کردند زبان آنکه به صد گنج فریدون
کردند بها گوهر یکدانه ما را

دیدند سرشکم همه همسایه و گفتند
این سیل عجب گر نبرد خانه ما را

دل گر چه خرابست ز غم چون تو درائی
آباد کنی کلبه ویرانه ما را

خواب خوش صبحت برد از دیده مخمور
شب گر شنوی نعره مستانه ما را

خواهد گله ها کرد کمال امشب از آن زلف
شبهای چنین گوش کن افسانه ما را



حضرت@دوست
حضرت@دوست



از باد مکش طره جانانه ما را
زنجیر مجنبان دل دیوانه ما را

آن شمه چگل گو که برقص آرد و پرواز
این سوخته دلهای چو پروانه ما را

کردند زبان آنکه به صد گنج فریدون
کردند بها گوهر یکدانه ما را

دیدند سرشکم همه همسایه و گفتند
این سیل عجب گر نبرد خانه ما را

دل گر چه خرابست ز غم چون تو درائی
آباد کنی کلبه ویرانه ما را

خواب خوش صبحت برد از دیده مخمور
شب گر شنوی نعره مستانه ما را

خواهد گله ها کرد کمال امشب از آن زلف
شبهای چنین گوش کن افسانه ما را


حضرت@دوست
حضرت@دوست


تو یک ساعت جدایی خوش نمی آید مرا
با دگر کس آشنایی خوش نمی آید مرا

گفتمش در آب عارض عکس جان با ما نمای
گفت هر دم خود نمایی خوش نمی آید مرا

از لب لعلت نپرهیزم بدور آن دو چشم
پیش مستان پارسایی خوش نمی آید مرا

منکر زهدم برویت تا نظر باز آمدم
پاکبازم من دغایی خوش نمی آید مرا

صوفیان گویند چون ما خیز و در رقص آ کمال
حالت و وجد وبائی خوش نمی آید مرا



حضرت@دوست
حضرت@دوست

بیمار ترا محرم شربت دهد و مرهم
بی چاشنی دردت فریاد ز درمان ها

عیش و طرب عاشق درد و غم یار آمد
گر نیست گمان اینها باشد دگرت آنها

عید و کمال ار یار دارد سر قربانی
ما نیز یکی باشیم از جمله قربان ها



حضرت@دوست
حضرت@دوست

دل بیمار من از دال و الف خالی نیست
تا قد چون الف و زلف چو دال است او را

به جگر خوردن بسیار به کف کرد غمش
خون عشاق بخور گو که حلال است او را

آفتاب از هوس آنکه شود همسر او
ایستد راست و زان بیم زوال است او را

به کمال است و بس این جور و جفا و ستمش
این صفتها که شنیدی به کمال است او را



wolf
wolf
@lost کوجایی؟؟:مشکوک:ترس:اشک

wolf
wolf
از زشت رویی پرسیدند :
آنروز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟
گفت : در صف کمال

wolf
wolf
چه نادانند آن مردمی که گمان می‌برند عشق با معاشرت طولانی و همراهی مستمر پدید می‌آید !
عشقِ حقیقی آن است که زاده‌ی سازگاری روحی باشد و اگر این تفاهم در یک لحظه کامل نشود ، در یک سال و یک نسل تمام نیز به کمال نمی‌رسد ...



wolf
wolf
امروز صبح ...
باصدای بلند ...
به خودم صبح بخیر گفتم...
بافت موهایم را بازکردم ...
برای خودم تازه دم ترین چای را...
میان فنجان ...
گل سرخی مادرم ...
ریختم
لقمه های کوچک نان وپنیر را ...
با کمال اشتها خوردم ...
بعضی وقت ها خوب است ...
که بلند فریاد بزنی ...
*به جهنم که نیست *




wolf
wolf
جالب تر از زن ها هم مگر موجودی هست ؟!!!
زنی را تصور کن که در نهایتِ بچگی ، موهایش را بافته ؛
در نهایتِ دخترانگی ، برایِ خودش آواز می خوانَد ،
و در کمالِ زنانِگی ، آستین ها را بالا زده و در همان حالتِ بچگانه ی دخترانه ی آواز خوان ، خیلی شیک و زنانه به نظافتِ خانه ای مشغول است ...
زنی که با تمامِ ظرافت ، آرزوهایش را گوشه ی ذهنش مچاله کرده و برایِ فرزندش مادری می کند ...
زنی را تصور کن که یک دستش به آشپزی و لباس شستن است ،
و در دست دیگرش کتابی قَطور ...
و با همان نگاهِ دلبرانه ی همیشگی ، خط به خط ، حرف هایِ تازه ای می خواند تا حالِ لحظه هایِ تنهایی اش برایِ همیشه خوب باشد ...
جانِ من ؛
می شود چنین صحنه هایی را دید و برای فداکاریِ معصومانه شان ضَعف نکرد ؟!
انصافا جالب تر از این موجوداتِ دوست داشتنی هم مگر هست ؟!
تازه ... کجایش را دیده اید ؟!
بعضی هایشان با تمامِ این شرایط ، شاغل هم هستند ...
خدا این موجوداتِ دوست داشتنی و عجیب را به دنیایمان ببخشد ...
اگر نبودند ، نفس کشیدن چقدر سخت بود !
زن ها ؛؛؛
واقعا خوبند !!!


LOEY♡
LOEY♡
خب بچه‌ها مشکل حل شد با کمال پررویی رفتم بیرون قیافمو ی ذره داغون کردم ک مثلا خواب بودم بعدم گفتم من گشنمه:دی
الانم منتظر شامم. .نوش جانم. ..جابجای شوماهام خالی:دی:سوت

حضرت@دوست
حضرت@دوست
ای بخت سیاه

از نرگس خوش خواب تو در عین سیاهی
ماه رخ تو آینه صنع الهی

سودا زده چشم تو صد جادوی بابل
در چاه زنخدان تو صد یوسف چاهی

در وصف تو هر کس به تصور سخنی گفت
اوصاف کمال تو نگفتند که ماهی

بخت من و زلف تو مرا کرده پریشان
ای بخت سیاه از من سرگشته چه خواهی

چون شمع بسوز تو همی کاهم و پیداست
زین اشک روان من و رخساره کاهی

از گریه این دیده خونبار ملولم
ترسم که ز چشمم ببرد رنگ سیاهی


wolf
wolf
شیر ، بیمار شده بود و قدرتِ چندانی برایش نمانده بود .
لاشخورها ، شیر را کشتند و یکی از خودشان را حاکمِ جنگل کردند .
لاشخورِ ارشد ، از شوقِ قدرتی باد آورده ، در پوست خود نمی گنجید !
خبر آوردند که سیلِ بزرگ ، تا نزدیکیِ جنگل رسیده ، حیوانات از ترسِ جانشان به خروش آمدند و از حاکم ، چاره خواستند .
لاشخورِ خودخواه ، چون خیالش به بال هایِ خود جمع بود ، در کمالِ آرامش فریاد زد ؛
" هراسی نیست ... ایستاده می مانیم و مقابله می کنیم ؛ هیچ سیل و باد و طوفانی نمی تواند جنگلی که من حاکمش باشم را ویران کند ... "
افسوس که حیوانات ، نه بالی داشتند برایِ فرار ،
و نه جسارتی برایِ سر پیچی !


wolf
wolf
باور کن اگر برگردی با غرور تمام می گویم....
نمی خواهمت...
عاشقم
خیلی زیاد
خیلی بیشتر از حد تصورت
ولی نه عاشق تو
عاشق آن آدم غیرواقعی ...
که تو فقط نقشش را بازی می کردی...
عاشق آن آدم تخیلی که من از تو در ذهنم ساختم...
همان آدمی که به تمام و کمال فقط مال من بود...
به امید لمس دستان من ، ...
به هیچ جنس مخالفی ...
با گوشه ی چشم هم نگاه نکرده بود...
که او هم مرا دوست داشت...
که او هم بی قرار من بود...
نه عاشق تو
میفهمی جان دلم؟
نه عاشق تو



صفحات: 13 14 15 16 17

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو