سید ایلیا
زندگی هنر نقاشی کردنه بدون استفاده از پاکن
سعی کن همیشه طوری زندگی کن که وقتی به گذشته برمی گردی نیازی به پاکن نداشته باشی
سکوت شب
بی خیال تمام هیاهوی اطراف
بر ساحل زندگی قدم می زنم
بی خیال فکر تو
دنیای خود را نقاشی می کنم
بی خیال تمام آنچه باید باشد
نگین عشق را بر انگشت خود می آویزم
بی خیال همه رفت ها
به داشته های خود دل می بندم
اما
بگذار قدم بزنم...
قدم هایی سرشار از احساس بر ساحل زندگی
این روزها...
غروب عشق برای من
حیات دوباره خورشید
در آنسوی آسمان بودن ها؛ بر ساحل زندگیست!
نسیم دریا بر لبانم می نشیند
با خود می اندیشم
گویا
عشق در همین حوالی ست...
و باز می گویم
شاید
تا غروب عشق
نیمروزی باقی ست...
سکوت شب
به یاد...
می نویسم از تو و از موج یادی که می کوبد به ساحل بی قرار قلبم.
تا دور ها تورا به نام اشک هایم می شناسم و با لحن همیشگی گریه می خوانمت.
تو حس می شوی از ان سوی قلبم.
از پشت حصار های وجودم.
نمیدانم تا کی بیاویزم گل خاطراتت را؟
از کجا به دست های تو برسم؟
از کدام پنجره تو را ببینم؟
از کدام هوا تو را نفس بکشم؟
بگو.به من بگو که صدای تو همان اوا لرزانی است که نام مرا می شناسد.
بگو که هنوز هم رنگ چشم مرا روی شیشه ی پنجره ی قلبت نقاشی میکنی.
بگو که میدانی من از جنس تنهایی ام به شهر دلتنگی صدایم کن.
بگو که هنوزم برای منی.
milad
بگو توو این نقاشی با چه رنگی باشم قاطی ؟
الان سوال نپرسم جواب بدم توو فردا چی
LOEY♡
وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد..
پلک نزد، پلک نزدم
هرچی نزدیک تر می شد زیباتر
می شد
وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت
چقدر دلم برات تنگ شده بود
نگاش کردم و گفتم منم همینطور!
خوشحال شد
گفت چه دورانی بود!! یادش بخیر
خیلی دوس دارم برگردم به
اون روزا..
سرم رو تکون دادم و گفتم
منم همینطور!!
گفت من از بچه های اون دوران
خبر ندارم، تو چی؟!
گفتم منم همینطور
تو چشمام نگاه کرد و گفت راستش
من خیلی ناراحتم از اتفاقی که
بینمون افتاد
من همیشه دوست داشتم..
یه لبخند زدم و گفتم منم همینطور!!
گفت تو اصلا منو شناختی؟!
سرم رو دادم بالا و گفتم نه!!
گفت منم همینطور
وقتی داشت می رفت بهم گفت
هنوز می نویسی؟!
گفتم آره، توام هنوز نقاشی
می کنی؟ گفت آره..
بغلم کرد و گفت امیدوارم ده سال
دیگه باز همدیگه رو ببینیم..
گفتم منم همینطور!!
رفت..
چشمام رو بستم و به این فکر کردم
که ما ده سال پیش
قول داده بودیم همه چی رو
فراموش کنیم..
ولی یادش بود.. منم همينطور!!
༊
سیمین بهبهانی :
آدم نمیداند در درون قلب دیگران چه میگذرد!
وقتی كسی میگوید «دوستت دارم» مشخص نیست كه چرا و چگونه دوستت دارد.
دلیل به وجود آمدن این حس كه او دوست داشتن فرض كرده٬ كدام خصوصیت توست.
و خود این حس در قلب او چقدر با چیزی كه تو «دوست داشتن» قلمداد میكنی متفاوت است…؟
یادم میآید بچه بودم (شش-هفت ساله) یک نقاشی ساده از دو تا بچه (یک دختر، یک پسر) كه داشتند با هم حرف میزدند توی یکی از کتابهای خواهر بزرگترم دیدم! دختر به پسر گفته بود: «من ماهی خیلی دوست دارم»
و توی ابر فكر بالای کلهاش، یک ماهی قرمز داشت توی تُنگ شنا میكرد. بعد پسر گفته بود: «من هم همینطور»…
و توی كلهی او یک ماهی بود كه داشت توی ماهیتابه جلزو ولز میكرد…!
یادم میآید تا مدتها هر وقت میخواستم بگویم فلان چیز را "دوست دارم"، به تتهپته میافتادم!
كه حالا نوع دوست داشتنم را چطور توضیح بدهم تا اشتباه نشود!
تا همین امروز هم فكر میكنم به هر كس گفتهام «دوستت دارم» نفهمیده چطوری دوستش داشتهام، و اگر كسی جایی پیدا شده كه خیال کرده مرا دوست دارد در نهایت به شیوهی خودش دوست داشته..
هعی ب حرفای تو هم نمیشه اعتماد کرد ... دور شو از جلو چشام ...:/
چرا کچل...؟
میگفت چرا به زینب گفتی نقاشیامو براش میفرستم
خب حالا هم ک نفرستادع ...چیزی نشده ک ...
اولا آقای پوشه از ما بزرگتره
دوما استاد ما هم هست
باید به احترام صداش کنم
خاب...