نامزدهای بهترین بازیگر نقش اول مرد:
سجاد بابایی برای «مجنون»
پرویز پور صمیمی برای «پرویز خان»
شهرام حقیقتدوست برای «قلب رقه»
ارسطو خوشرزم برای «صبح اعدام»
علی شادمان برای «تابستان همان سال»
جواد عزتی برای «تمساح خونی»
عههههههههههههه
نمی خوامممممممممم
نمی خوام جواد و شهرام حقیقت دوست با هم رقیب باشننننننن :ای خدا
یه بار ضریح امامحسین از شهرمون رد کردن
جمعیت جوری ریخته بود
کم موند کشته بدیم
یکی از اشنایان که با نطام و دین زاویه داره
اون همه جمعیت دیده بود
ناامیدانه گفت چیزی که من امروز دیدم
محاله این رژیم عوض شه
به قول ایشون
چیزی که من امروز دیدم محال این نظام چیزیش بشه
تولد ۴۵ سالگیت مبارک
چش بدخواه داخلی و خارجیت کور شرشون به خودشون برگرده و اینا
برابر؟!
هزار تا شبکه داره علیه این مملکت فعالیت می کنن که شما جملات اونا رو تکرار کنی بعد می گی شرایط برایر؟!
شرایط اگه برابر بود که خیابون کم بود برا این همه جمعیت
ولمون کنید بابا
سلام علیکم یا اخی کیف احوالک
اگر ناراحت نمیشی
خودم بودم و دیدم نه فیلم ببینم
و اگر هم باز ناراحت نمیشید دسته ای ندیدم که گردان ال و بل باشه
اکثرا خونواده و تکی اومدن
خودمم با دوستم رفتم نه اداره و دانشگاه کسی حتی نگفت بیا
کمی از فجازی دور بشید
ریلکس رد میشدی که به چشاش شک کنه تویی
وای من یه دیوونه سمجی خواستگارم بود دو کوچه پایین تر از خونه مون مغازه ای داره کرایه داده عصرها هم خودش میره می شبنه اونجا
بعد من میرم بیرون جوری از جلوش رد میشم
فکر می کنه اشتباه گرفته اصلا به رو خودم نمیارم
باید انقد خودتو درگیر کنی که دیگ جایی برای غم و فکر نمونه
اگ فکر و خیال و غم بهت غلبه کنه یعنی مردی
هیچ انگیزه و انرژی نداری و روز به روز داغون تر میشی
تا اینکه تو ۴۰ سالگی انگار ۶۰ سالته
ولی اگ برعکسش باشه همیشه خودتو شاد نشون بدی درگیر فکر و خیال نشی تو ۶۰ سالگی انگار ۴۰ سالته.
وقتی که عکس ِ ماهِ تو در برکه قاب شد
هی شعر روی شعر نشست و کتاب شد
مردان شهر ؛ مثل خودم شاعرت شدند
از آن به بعد ؛ انجمن شعر باب شد
تا آمدم ببوسمش آن روی ماه را
یکباره رفتی و همه جا آفتاب شد
هی سمت عشق رفتم و چیزی نیافتم
از دور چشمه بود و جلوتر سراب شد
روزی تو را خدا به خودم داد و بعدها
از من تو را گرفت شبی، بی حساب شد
هنگام آفرینش و تبیین رنگ ها
بخت من از نخست ، سیاه انتخاب شد
دیدم تو را دوباره شبی بعد سالها...
هرچند توی خواب ! ولی مستجاب شد
می خواستم ببوسمت آن روزها... ولی
تا آمدم عمل بکنم، انقلاب شد . . . ماه من..
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای
باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ای
کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه در معرض آه آمده ای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده ای
چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمده ای
می تپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده ای
آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمده ای
شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمده ای
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند
شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند
عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند
هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند
گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند
گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار
دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند
بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری
دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند
گــاهـی گمان نمی کنی ولی خوب میشود
گــاهـی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود…
گــه جور میشود خود آن بی مقدمه
گــه با دو صد مقدمه ناجور میشود…
گــاهـی هزار دوره دعا بی اجابت است
گــاهـی نگفته قرعه به نام تو میشود…
گــاهـی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گــاهـی تمام شهر گدای تو میشود…
گــاهـی برای خنده دلم تنگ میشود
گــاهـی دلم تراشه ای از سنگ میشود…
گــاهـی تمام این آبی آسمان ما
یــکباره تیره گشته و بی رنگ میشود…
گــاهـی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هــرچه زندگیست دلت سیر میشود…
گــویـی به خواب بود،جوانی مان گذشت
گــاهـی چه زود فرصتمان دیر میشود…
کــاری ندارم کجایی ، چه میکنی
بـی عـشق سر مکن که دلت پیر میشود….