اینجا نبوغِ صبح تماشا نمی شود
شب ماندنیست نوبت فردا نمی شود!
در بزم قهوه های غم انگیزمان کسی
هم سفره با قداستِ خرما نمی شود
رودی که هم مسیرِ قدم های سردِ ماست
یخ میزند وَ راهیِ دریا نمی شود!
سارا!برقص در شب مسموم غربتت
دیگر کسی بدونِ تو دارا نمی شود!!!
ای کاش میشد ازشب بی انتها گذشت
گم شد میان چشم تو،آیا نمی شود؟!
حتّی دراین هوای نفس گیرِ بی تپش
باید نفس کشید؛ نه امّا نمی شود!
دنیا دلش گرفته؛گلویش گرفته است
دارد میان فاجعه دیوانه می شود!
در ازدحامِ این همه دوری بگو چرا
ابعاد سردِ فاصله ها تا نمی شود؟!
آری تو هم جهنّمِ ما را بچش! بسوز!
((احساس سوختن به تماشا نمی شود))*
خو کن به این سیاهیِ بی وقفه تا ابد
شب ماندنیست نوبت فردا نمی شود
*این مصرع تضمینی است از استادمحمّد حسین شهریار: احساس سوختن به تماشا نمی شود
آتش بگیر تاکه بدانی چه میکشم؟!
((به امید طلوعی ماندنی تر از شب ما!
لحظه لحظه هاتان سرشار از عطرِ استجابت))
اخی یه دوران اینو حفز بودما